امروز توی تاکسی میخواستم دهان خانم مسن کناری‌ام را که میگفت امسال اصلا بوی عید نمی‌آید را ببوسم.
فکر میکردم شاید این فقط حس من باشد آن هم به خاطر این که تصمیم گرفتم امسال هیچ خریدی نداشته باشم و از زیر خانه تکانی هم در رفته بودم!اما نه!این ها نیست.میدانم که این‌ها نیست...
حتی از دیشب تا حالا استرس و دلشوره‌ی بدی به جانم افتاده است.دلم میخواهد هر ساعت یک بار با مامان حرف بزنم.بدجوری دلتنگش هستم.
خدایا این چند روز93 را هم به خوبی و خوشی بگذران!
امروز سال گذشته را یک مرور کوتاه کردم.سال پرباری بود.تجربه های زیاد و نو.تلخ و شیرین.
یاد افرادی افتادم که خیلی کمکم کردند.راستش هیچ موقع توقع این همه لطف و محبت را از طرف بعضی ها نداشتم.و این جا بود که فهمیدم تنها افراد یک خانواده هستند که همیشه پشت همند.
با افرادی آشنا شدم که باعث شدند سعی کنم به زندگی‌ام هدف بدهم و در مقابل روابطم را با بعضی‌ها به حداقل رساندم که کاملا از تصمیمم در این مورد راضی ام!
بسیاری از تجربه‌های جدیدم را با دوستی آغاز کردم که همیشه جای خالی‌اش در زندگیم حس می‌شد.بعد از این همه سال او تنها دوستی است که بعد از مدتی که نمی‌بینمش دلم برایش پر میزند.
سعی کردم عادت‌های روزمره‌ی زندگیم را بهبود ببخشم و با کمال افتخار حدود 6ماه است که لب به نوشابه نزدم و تا حد امکان از فست‌فود پرهیز کردم.

خلاصه خودم را با این تفکرات مشغول میکنم تا برای اندک زمانی این دلشوره‌ی لعنتی را فراموش کنم.