گاهی روزها توی مهاجرت حس خفگی بهت دست میده و دوست داری داد بزنی.

امروز هم ازون روزها بود. ترکیب غروب یکشنبه، پیاده‌روی توی جنگل اطراف خونه و بوی گندم تازه درو شده بدجوری احساساتم رو قلقلک داد. باد میخوره بهم و آفتاب خوبی میزنه، یاد تابستون‌های داهاتمون می‌افتم، این بوی گندم ... چقد همه چی عوض شده، من چقدر دورم از خونه، دایی نیست دیگه که از دور تو مزرعه براش دست تکون بدم. چقد همه چی تو این لحظه جذابه، ترکیب باد و رقص آفتاب و بوی جنگل و درو. چقد هیچ چیز این زیبایی به من تعلق نداره، من فرسنگ‌ها از چیزهایی که بهم تعلق داره دورم و هر هواپیمایی که هر چند دقیقه یک‌بار از بالای سرم عبور می‌کنه من رو یاد خونه میندازه، خونه‌ای که دیگه هیچ شباهتی به زمان بچگی‌ها نداره.

شاید غروب یکشنبه زمان مناسبی برای هایک تنهایی نیست، باید صورت مساله رو تغییر داد، چون بقیه چیزها جبر زمانه است.