1. محلهی دانشگاه جدید، تنها قسمت تهران بود که تا حالا نیومده بودم. به شخصه حس خوبی به این منطقه نداشتم، از طرف دیگه هم توصیههای نون بود که میگفت خونهی چندتا از همکاراش این منطقه است و از ناامنیش صحبت میکرد و هشدار میداد که موقع تاریکی اصلا بیرون نرو. بقیه هم از جو سنتی و مذهبی اینجا میگفتند.
همین ها و مشاهدات اولیهام از بافت منطقه، باعث شده بود که تا چند وقت به جز راه خوابگاه تا دانشگاه و بالعکس، اصلا بیرون نرم و اکثر احتیاجاتم رو هم از همین خوابگاه تهیه کنم. تا این که کم کم بالاجبار وارد محله شدم. با مغازهدارها معاشرت کردم، آقای ابزار فروشی که وقتی فهمید برای برنامهی رفتگران طبیعت، دستکش کار میخوام، دو جفت دستکش مجانی بهم داد، آقای خیاطی که بیش از اندازه خوشرو و با شخصیت بود و در آخر هم حدس زد که دانشجوام و کلی تخفیف بهم داد.آدمهایی که با هر تیپ و قیافهای از کنارم رد میشن و تا حالا هیچ حرف بی ربط و نامربوطی نشنیدم.
کاش اینقدر راحت برچسب نزنیم، کاش یه ذره برای تغییر پارادایمها تلاش کنیم، کاش به شایعات و ظواهر کمتر توجه کنیم.شاید مشاهدات من هم از این محله کم باشه، اما فهمیدم که در حد زندگی معمولی میتونم راحت توش قدم بزنم و کارهای عادی و روزمره ی زندگیم رو انجام بدم، ساعت 9 شب با آرامش میتونم از کنار رهگذرها رد بشم و هیچ ترسی به دلم راه ندم. عاشق این محله نشدم، منی که همیشه ته همهی کوچه و خیابونهای اطرافم رو در میآوردم، علاقهای به شناخت بیشتر در مورد اینجا ندارم، اما الان میدونم که همهجای دنیا فرصت برای زندگی هست، چرا خودمون رو با فرضهای عجیب غریب محدود کنیم.
2. برای کسی بمیر که برات تب کنه. باید با خط درشت بنویسم، بزنم جلوی چشمم.
3. امی لی با تمام قدرت تو گوشم داد میزنه، آروم باهاش میخونم و هیچ حس خاصی هم ندارم.فقط از این لحظه لذت میبرم. خوبه...