خب...
هنوز برام سخته که باور کنم این من بودم که یه سری چیزها رو تجربه کردم!
نی لو توی این پست یه توضیح مفصل از سفرمون نوشته که خیلی هم عالی همه چیز رو توضیح داده. خدا خیرش بده، کار منو راحت کرد :D
با این سفر، راحت تر یه سری پیشفرضهای ذهنی رو گذاشتم کنار و نسبت به تجربهی موقعیتهای مختلف پذیرا تر شدم. میتونم بگم که حس میکنم بزرگ شدم حتی.
خیلی خوشحالم که سفر خاصی رو رفتم و چیزهایی رو لمس کردم که توی هیچ سفر عادی بدست نمیاومد.
از خوابیدن توی یه خونهی روستایی فوقالعاده و بیدار شدن با صدای مرغ و خروسها و منظرهی پنجرهای که اول صبح رو به شالیزار باز میشه و نور ملایم خورشیدی که توی شالیزار در حال انعکاس هست و روحت رو جلا میده تا حضور توی مهمونی خانوادگی گیلک ها و همچنین سفره افطاری که یه زوج دوستداشتنی برامون چیدن :)
جدا میتونم بگم اگه صفا و صمیمیت و سادگی که توی روابط این خانوادههای روستایی دیدم رو هممون داشتیم، خیلی از کدورتها پیش نمیومد.
ناگفته ها زیاده...
اما در آخر میخوام بگم خوشحالم که با کسی همسفر شدم که یک ماه بود از نزدیک میشناختمش اما از روز اول مثل رفیق چندین ساله بود برام. جالب بود که به هر کسی میگفتیم که یک ماه هست با هم آشنا شدیم، چشماش گرد میشد و فکر میکرد دستش انداختیم:)))
این یه نقطهی شروع بود برای ما، یه شروع فوقالعاده، که ادامهاش از این هم فوقالعادهتر خواهد شد، اگر خدا بخواد. :)
+این روزها همش توی گروههای مشاوره ولم، یا چشمش به تلگرام خشک میشه تا دکتر پیامم رو سین کنه.
نمیخواستم خودمو درگیرش کنم،اما انگار نمیشه خودتو بکشی بیرون، انتخاب سختی پیش رو دارم.
مثل یه تیکهی چوب روی دریا میمونم، با هر موجی به یه سمت میرم!