"...می دانی زندگی بی آن که هرگز دیده شوی، یعنی چه؟ اغلب روزها می گذرد بی آن که کلمه ای جز "صبح بخیر" و "عصربخیر"ی که به مسافرخانه چی می گویم، بر زبانم جاری شود. بله یوزف در تعبیر "روزنی نیست"، حق با تو بود. من به هیچ جا تعلق ندارم. نه خانه ای، نه حلقه ی یارانی که با آنان سخن بگویم، نه پستویی برای متعلقاتم، و نه گرمای خانواده ای. حتی کشور هم ندارم، زیرا از تبعیت آلمان خارج شده ام و هیچ کجا آنقدر نمانده ام که بتوانم گذرنامه ی سوئیسی بگیرم."
نیچه نگاه تیزی بر برویر افکند، انگار از او بخواهد متوقفش کند.ولی برویر ساکت ماند.
"آه، من فریبکاری های خود را دارم، یوزف، راه هایی نهانی برای تاب آوردن، و حتی ستایش تنهایی. می گویم برای اندیشیدن به افکار خود، باید تنها و منزوی باشم.می گویم اذهان برتر گذشتگان، همراهان من هستند، آن ها از مخفی گاه هایشان بیرون می خزند و به آفتاب من پناه می آورند.ترس از تنهایی را به استهزا می گیرم.مدعی هستم مردان بزرگ باید رنج بزرگ را تاب بیاورند، و این که من بیش از حد از آینده لبریزم و کسی توانایی همراهی مرا ندارد.بانگ می زنم که مرا خوش تر آید، اگر فهمیده نشوم یا از من بهراسند و یا طردم کنند، زیرا این بدان معنی است که راه درست را در پیش گرفته ام! می گویم جسارت من در رویارویی با تنهایی، بی جمع مریدان و بدون فریب وجود خدا، دلیل برتری من است.
"ولی هر چه می گذرد، بیش از پیش دچار هراس می شوم.".... "بیشتر اوقات در ژرفای تنهایی خویش، با خود سخن می گویم، ولی نه به آوای بلند، زیرا پژواک صدا در تهی وجودم به هراسم می افکند."