1. سرمو به شیشه‌ی در مترو چسبوندم، هنذفری توی گوشم هست و صدای آهنگ بلنده. خانم کناریم بهم میزنه، سرمو که برمی‌گردونم، یه دست که از اون عقب دراز شده و یه کیسه شکلات جلوم می‌بینم، امروز پنج‌شنبه است، سریع دوزاریم میفته که برای چیه. میگم ممنون و دوباره سرمو به شیشه‌ی خنک می‌چسبونم. به این فکر می‌کنم که تا یک سال پیش کنار قبر الف روی زمین میشستم و براش قرآن میخوندم. الان حتی دستم نمیره که اون شکلات رو هم بردارم...

قطار توی تونل میره جلو و همه جا سیاهه...

2. وقتی میان جلو و میخوان تو برداشتن بارهای چند کیلویی کمکم کنند؛ همراه باشند، به این فکر می‌کنم که من بارهای چند صد کیلویی رو خودم به تنهایی به دوش کشیدم، بی اختیار بهشون لبخند میزنم و رد میشم، آره...


Vibrate 
Life on the line
My racing heart
Your vacant mind