۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

سال 93 قسمت دوم

1.همه‌ی وقت‌های تلف‌شده‌ی عمرم یه طرف،این 4ساعتی که امروز توی آرایشگاه تلف شد یه طرف دیگه!

2.آدم وقتی میره توی این آرایشگاه‌های زنانه و این زن‌های خوشحال و سرخوش رو که دغدغه‌ای جز درست دراومدن رنگ موهاشون و ترمیم ناخن‌های کاشته شدشون و .......ندارند رو میبینه که صدای قهقهه‌هاشون گوش رو اذیت میکنه با خودش میگه چرا اینقد سخت میگیری؟!اینجوری هم میشه زندگی کرد!!!!

3.امروز دختری رو دیدم که در 14سالگی ازدواج کرده بود و الان در سن 19سالگی طلاق گرفته بود!هیچی ندارم بگم!!فقط تاسف برای پدر و مادرش و افسوس برای خودش!واقعا برام غیرقابل هضم بود و دردناک!

4.چند روز دیگر
امروز
پارسال می شود
کمی ساده
اندکی خنده دار
وقدری عادی !
امروز سالهاست می رود
و
ما همیشه
چشممان پی فرداست .
افسوس !
به فکرِ پاییز
تابستان را
و به فکر بهار
زمستان را
فدا می کنیم .
جشن می گیریم
عید می گیریم
و دوباره
همانی می شویم که بودیم
با اختلافِ
چند تار موی سپید تر !!

فقط تو میتوانی نگاهت را تغییر دهی...
هر لحظه زندگی کنی...
بخندی..
برقصی...
بخوانی...
پرواز کنی....
تجربه کن...بخواه که متفاوت باشی ....

امسال جور دیگر باش...
جور دیگربخوان محول الاحوال را...
قول بده...

این پیام توی وایبر برام اومده بود.حس خوبی بهم داد و اندکی تامل.......
خب بین اون همه محتوای بی‌ارزش گهگاهی همچین چیزهای خوبی هم پیدا میشه:)

احتمالا این آخرین پست سال 93 خواهد بود.دعا می‌کنم سال جدید یکی از بهترین سال‌های زندگیتون باشه و قشنگ‌ترین اتفاق‌ها تو این سال منتظرتون باشه:))))
+بعد از خواندنش حس خوبی خواهید داشت:-) 

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • یک پری
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۳

    تضاد

    "نابودی تمدن لحظه ی آغاز مشخصی ندارد

    نه انفجار هسته ای. نه برخورد شهابسنگ از آسمان. نه سیل و نه زلزله

    تمدن، آرام آرام، نابود میشود

    بانکها ورشکست میشوند

    شاخصهای سهام فرو میریزند

    شرکتها کارکنان خود را اخراج میکنند

    آنها که دزدی های بزرگ را دیده بودند

    زشتی دزدیهای کوچک در نگاهشان کمرنگ میشود

    و روزی میرسد که در سر هر کوی و برزن

    تکه نانی را می بینی که دو نفر بر سر آن درگیرند

    و یکی به ضرب و زور، این آخرین تکه نان در دسترس را، از دست دیگری میگیرد

    و تمدن در کشمکش خرده دزدان گرسنه قطحی زده، ناپدید میشود

    اما ناامید نباش

    میتوانی این روایت را وارونه هم بخوانی

    بر سر هر کوی برزن، دو گرسنه را می بینی

    گیج و سردرگم، بر سر تکه نانی که یک نفر را هم به سختی سیر میکند

    گرسنه اول، میگوید: من به اندازه ی تو گرسنه نیستم. تو آن را بردار

    دیگری میگوید: من هم آنقدر که چهره ام نشان میدهد گرسنه نیستم. تو آن را بردار

    چنین میشود که اگر چه فقر و محرومیت هست، اما مردم امنیت را تجربه میکنند

    و اگر چه دزدیهای بزرگ هست، اما خرده دزدی نیست

    و مردم کم کم میفهمند که نگونبختی آنها

    حاصل صد دزد بزرگ نیست. بلکه میوه شوم صدهزار دزد کوچک است

    کم کم، شرکتها رونق میگیرند

    کارکنان به محل کار خود باز میگردند

    شاخصهای سهام بالا میروند و بانکها، به کار روزمره خود مشغول میشوند

    رشد و نابودی تمدن، لحظه ی مشخصی ندارد

    لحظه ی سرنوشت سازش، هم اکنون است که تو روبروی انسانی دیگر

    بر سر سفره ایستاده ای"

    امشب میخواستم بیایم و از حس و حال این روزهایم بگویم اما وقتی ایمیل ارسالی از طرف محمدرضا شعبانعلی را که با این متن آغاز می‌شد را خواندم دیدم او حجت را تمام کرده است و بهتر است من بیهوده‌گویی نکنم.پس تنها به مرور مشاهدات امروزم بسنده می‌کنم:

    -خانم مسن حدودا 60ساله‌ای که توی تاکسی پای تلفن با دخترش خانه‌هایی که این چند روزه باید برای نظافت بروند را هماهنگ می‌کند.و با حسرت به دخترش می‌گوید که امروز 500هزار تومان از دکتر فلانی گرفته است و 300هزار تومانش را می‌خواهد به او بدهد که برای بچه‌هایش خرید عید کند!

    -آقایی که فقط بالاتنه دارد و پایین تنه‌اش قطع شده است روبروی یک مرکز خرید بزرگ و شیک ایستاده است و گدایی می‌کند(از این واژه خوشم نمی‌آید اما واقعا نمی‌دانستم چه معادلی برای آن به‌کار ببرم).در هیاهوی رفت‌وآمد آدم‌های خوشحال و خندان صدایش به گوش کسی نمی‌رسد...

    -دو پسر جوانی که کنار هم ایستاده‌اند و یکی به دیگری می‌گوید:سرت را که می‌چرخانی یکی بهتر از دیگری را میبینی!انتخاب سخته!

    این را شاید پسرها درک نکنند اما برای یک دختر مفهوم تلخ و زننده‌ای دارد.....

    -دو دختر جوانی که از داخل پاساژ می‌آیند بیرون و یکی به دیگری می‌گوید با این لباسی که خریدم چشماشون درمیاد!

    .....................................

    گلوبم خشک می‌شود....می‌سوزد.پاهایم سست می‌شود.....

    این همه تضاد و تناقض کنار هم ،در فاصله‌ی چند متر!!!؟؟؟

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یک پری
    • يكشنبه ۲۴ اسفند ۹۳

    سال 93 قسمت اول

    امروز توی تاکسی میخواستم دهان خانم مسن کناری‌ام را که میگفت امسال اصلا بوی عید نمی‌آید را ببوسم.
    فکر میکردم شاید این فقط حس من باشد آن هم به خاطر این که تصمیم گرفتم امسال هیچ خریدی نداشته باشم و از زیر خانه تکانی هم در رفته بودم!اما نه!این ها نیست.میدانم که این‌ها نیست...
    حتی از دیشب تا حالا استرس و دلشوره‌ی بدی به جانم افتاده است.دلم میخواهد هر ساعت یک بار با مامان حرف بزنم.بدجوری دلتنگش هستم.
    خدایا این چند روز93 را هم به خوبی و خوشی بگذران!
    امروز سال گذشته را یک مرور کوتاه کردم.سال پرباری بود.تجربه های زیاد و نو.تلخ و شیرین.
    یاد افرادی افتادم که خیلی کمکم کردند.راستش هیچ موقع توقع این همه لطف و محبت را از طرف بعضی ها نداشتم.و این جا بود که فهمیدم تنها افراد یک خانواده هستند که همیشه پشت همند.
    با افرادی آشنا شدم که باعث شدند سعی کنم به زندگی‌ام هدف بدهم و در مقابل روابطم را با بعضی‌ها به حداقل رساندم که کاملا از تصمیمم در این مورد راضی ام!
    بسیاری از تجربه‌های جدیدم را با دوستی آغاز کردم که همیشه جای خالی‌اش در زندگیم حس می‌شد.بعد از این همه سال او تنها دوستی است که بعد از مدتی که نمی‌بینمش دلم برایش پر میزند.
    سعی کردم عادت‌های روزمره‌ی زندگیم را بهبود ببخشم و با کمال افتخار حدود 6ماه است که لب به نوشابه نزدم و تا حد امکان از فست‌فود پرهیز کردم.

    خلاصه خودم را با این تفکرات مشغول میکنم تا برای اندک زمانی این دلشوره‌ی لعنتی را فراموش کنم.
  • ۳ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یک پری
    • پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۳

    مهندس

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • دوشنبه ۴ اسفند ۹۳

    خود خودمان

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • جمعه ۱ اسفند ۹۳
    gahneveshtha@yahoo.com
    آرشیو مطالب