امروز از اون روزها بود که مازوخیست درونم هی انگولکم کرد که برم یه زخم کهنه رو خراش بدم. رفتم از لای فولدرهای قدیمی، ویدئوی آخرین گردش خانوادگی قبل از مرگ الف رو پیدا کردم. تابستون 91. چند سالی بود که جرات نکرده بودم برم سراغش. اما امروز دیگه نتونستم طاقت بیارم. ویدئو با قیافهی خندون شوهرخاله بزرگه شروع شد. بعد رفت روی الف و اون چهرهی همیشه آروم و لبخند بر لبش. تنم مور مور شد. زار زدم. تا هر چقدر در توان داشتم زار زدم. اون شاید جزو آخرین دیدارهام با الف بود. سال بعدش من کنکور داشتم و تو خونه خودمو حبس کرده بودم. بعدشم دیگه اون مریضی لعنتی و تهران اومدن و بستریشدنهای الف. تا اینکه منم تهران قبول شدم و آخرین دیدارمون وقتی بود که اون روی تخت بیمارستان بود و داشت نفسهای آخر رو میکشید. اون گردش شاید آخرین باری بود که هممون با هم از ته دل میخندیدیم. آخرین باری بود که سایهی مرگ و بیماری روی سرمون آوار نشده بود. الف جان دلم خیلی برات تنگ شده و اینکه فکر نمیکنم یه دنیای دیگهای باشه و دوباره بتونم ببینمت بیشتر اذیتم میکنه...