وقتی که فکر میکنی دیگه اون آخرش بود، مصیبت ازون بدتر که پیش نمیاد، روزگار بدمصب انگشت وسطش رو بهت نشون میده و میگه عه بذار بدترشم برات دارم. داغ اون یکی کمرنگ شده هان؟ بذار یه دونه جگرسوزترشو برات دارم.
چقد جون سختیم دختر. چقد پوستمون کلفته، چطور ازین مصیبت کمرمون خم نمیشه؟ چطور اینقدر راحت عزیزمون تو یه لحظه از دست میره و هنوز سر پا موندیم و داریم زندگی کوفتی معمولیمون رو میکنیم، در حالی که یه دنیا امید و آرزو و شادی زیر خروارها خاک خوابیده؟
من که به هیچی اعتقاد ندارم، خوش به حال کسانی که با یه سری چیزا دلشون آروم میشه، در حالی که هیچ چیز هیچ معنایی نداره واسه من جز گولزدن خودمون...