از ساعت 8صبح تا 5 بعداز ظهر پشت سر هم کلاس داشته باشی اونم همش تخصصی.به طوری که فقط نیم ساعت بینش برای ناهار و نماز وقت داشته باشی.شب قبلش هم ساعت 2 خوابیده باشی و دیگه حتی عینک هم جوابگوی چشمات نباشه.
از قضا در پایان اون روز یه اتفاق باعث میشه همه ی اون خستگی های جسمی و فکری فراموشت بشه و یه مسیر 3 کیلومتری رو با پای تازه شکسته شده ات پیاده طی کنی.اما وقتی که به مقصد میرسی و حس خوشایند اون اتفاق از بین میره تازه می فهمی چه بلایی سر پات اومده و چقد چشمات میسوزند و به معنای واقعی خسته ای......

"دیل کارنگی" در کتاب "چگونه از زندگی و شغل لذت ببریم" میگه: «بخش عمده ی خستگی ای که ما از آن رنج می بریم،ریشه ی روحی دارد.در حقیقت خستگی و درماندگی ای که صرفا منیع فیزیکی داشته باشد،نادر است.»
هم چنین در جایی دیگه از همین کتاب گفته میشه:«زمانی که فرد از کارش واخورده است،فشار خون و اکسیژن بدنش کاهش پیدا می کند و دچار خستگی می شود.اما وقتی با چیزی مورد علاقه و محبوب مواجه می شود که کارش را با شادی و لذت همراه می سازد،عکس آن تحولات در بدنش رخ می دهد.»
به نظرم توی زندگی یکی از مهم ترین فاکتورها برای ادامه دادن و پیشرفت انگیزه است.وقتی برای کاری انگیزه نداشته باشی نابود میشی.حالا اون انگیزه میتونه هر چیز کوچیک و یا بزرگی باشه.از یه جایزه ی معمولی گرفته تا یه آدم.
خلاصه توی هر زندگی یه انگیزه لازمه وگرنه اونقدر هر روز خسته و کوفته بر میگردی خونه که یه روز تصمیم میگیری دیگه ادامه ندی و همین جور درجا بزنی........تا به یه جایی میرسی که خود قبلیت هم برات میشه یه آرزو.