عینکم شب قبل توسط پای یکی از بچهها مورد لطف قرارگرفته بود و کج شدهبود.ساعت8 صبح هم کلاس عمومی داشتم.بعد از گذشت مدتی از کلاس سردرد گرفتم.از استاد اجازه خواستم که کلاس رو ترک کنم و ایشون هم بعد از کمی منت گذشتن با چشم و ابرو برای بنده اجازه صادر کردند.
بعد از بیرون اومدن از کلاس برای تعمیر عینکم رفتم عینک فروشی نزدیک دانشگاه که با در بسته مواجه شدم.برگشتم دانشگاه.اون موقع صبح تا شروع کلاس بعدی کاری برای انجام دادن نداشتم بنابراین تصمیم گرفتم برم بوفه و صبحونه بخورم تا بلکه حالم بهتر بشه.خیلی وقت بود که بیرون صبحونه نخورده بودم و صبحونه برام منحصر شده بود به شیرکاکائو و کیک هول هولکی بین کلاس ها.
یه نیمرو خوردم که خیلی چسبید حالا نمیدونم مزهی نیمروئه فرق داشت یا.....!
بعدش هم یه کافی میکس گرفتم و در حین خوردنش جزوهی کلاس بعدیم رو مرور کردم.بعد رفتم عینکفروشی که حالا باز شده بود و اون آقای محترم هم عینکم رو در عرض چند ثانیه اونم بدون هیچ هزینهای درست کرد:)
بعد از اتمام کلاس رفتم سلف.برخلاف همیشه که نزدیک ترین صندلی رو انتخاب میکردم.رفتم ته سالن کنار پنجرهای که پشتش توسط برگ درخت های چنار کاملا پوشیده شده نشستم.با آرامش غذا خوردم و در راه برگشت هم چشمم به یک جفت گوشوارهی خوشگل افتاد و خریدمش.ست دستبندش رو هم سفارش دادم برام بسازه:))
در پایان اون روز هم کلی بازخورد خوب از عکس های پاییزی که گرفته بودم دریافت کردم.برام جالب بود که عکسهایی که من همین جوری گرفته بودم چقد براشون قابل توجه بود!
همه میگن تو به جای صنایع باید عکاسی میخوندی!!!;)
راستش خودم هم دوست داشتم یه رشتهی هنری میخوندم.دانشجوهای هنر رو خیلی دوست دارم! بگذریم.........
این اتفاقات کوچولو و عادی یه روز خوب رو برام رقم زدند.روزی که میتونست با یه سردرد بد تموم بشه با یه حس خوب تموم شد.حس خوبی که نمیدونم چجوری اومد.اما فکر میکنم نقش اون صبحونهی خوشمزه خیلی پررنگ بود:)
+امتحان های محترم لطفا یکم با من مهربونتر باشید!
+با عطر تو
در یک اتاق
تنها مانده ام..
این عذاب را
نمی توانی تصور کنی
..
ایلهان برک
ترجمه: سیامک تقی زاده