1. یادش بخیر دبیرستان که بودم وقتی امتحان میدادم و میاومدم،توی خونه حکومت نظامی راه میانداختم و کسی حق نداشت جیک بزنه تا من بخوابم.اما بالاخره هر دیکتاتوری روزی به پایان میرسه!!هعی.......
الان دیگه بعد از امتحان که میام خوابگاه فقط میتونم به اینترنت پناه ببرم که لااقل فقط ذهنمو خالی کنم.
امروز وقتی استاد داشت دربارهی شکستن فولاد توضیح میداد شکست تک تک اعضای وجودم رو به خوبی احساس میکردم.خستهام......خیلی....
این امتحانهای لعنتی هم قصد تموم شدن ندارند.
دیشب هماتاقیم میگفت :چرا چیزی نمیگی وحداقل غر نمیزنی؟
بیچاره خبر نداشت که دیگه بیحس شدم و هیچی نمیفهمم.....
2. ساعت 1:40نیمه شب بود.چراغ اتاق خاموش بود و برای این که قبل از خواب وسایلم رو برای فردا چک کنم از نور صفحهی گوشیم کمک گرفته بودم.
یه لحظه چشمم به گوشی افتاد و متوجه شدم که بر اثر تماس اشتباهی دستم،خونمون شمارهگیری شده.سریع تماس رو قطع کردم.دعا میکردم که تلفن زیاد زنگ نخورده باشه که مامانم تماس گرفت.میدونستم الان استرس گرفته که من چرا اون موقع شب زنگ زدم پس قبل از هر حرفی با شرمندگی بهش گفتم ببخشید دستم رفت روی شمارهی خونه.اونم نفسی از سر آسودگی کشید و بعد از این که مطمئن شد اتفاقی نیفتاده به جای دعواکردن من که چرا حواسم رو جمع نمیکنم گفت:هنوز بیداری؟مگه 8کلاس نداری!
دیگه خوابم نمیبرد.از خودم خیلی ناراحت بودم.قطرههای اشک بیاختیار از چشمم سرازیر شد.دلم برای مامان سوخت....من خیلی به طور ناخواسته بهش استرس وارد میکنم........
فیلم شیار143 برام بسیار دوست داشتنی بود.مخصوصا سکانس آخرش.پیشنهاد میکنم حتما ببینید.
+لعنت بر دهانی که بیفکر باز شود!یه بلهای گفتم که مثله چی توش موندم......
الان دیگه بعد از امتحان که میام خوابگاه فقط میتونم به اینترنت پناه ببرم که لااقل فقط ذهنمو خالی کنم.
امروز وقتی استاد داشت دربارهی شکستن فولاد توضیح میداد شکست تک تک اعضای وجودم رو به خوبی احساس میکردم.خستهام......خیلی....
این امتحانهای لعنتی هم قصد تموم شدن ندارند.
دیشب هماتاقیم میگفت :چرا چیزی نمیگی وحداقل غر نمیزنی؟
بیچاره خبر نداشت که دیگه بیحس شدم و هیچی نمیفهمم.....
2. ساعت 1:40نیمه شب بود.چراغ اتاق خاموش بود و برای این که قبل از خواب وسایلم رو برای فردا چک کنم از نور صفحهی گوشیم کمک گرفته بودم.
یه لحظه چشمم به گوشی افتاد و متوجه شدم که بر اثر تماس اشتباهی دستم،خونمون شمارهگیری شده.سریع تماس رو قطع کردم.دعا میکردم که تلفن زیاد زنگ نخورده باشه که مامانم تماس گرفت.میدونستم الان استرس گرفته که من چرا اون موقع شب زنگ زدم پس قبل از هر حرفی با شرمندگی بهش گفتم ببخشید دستم رفت روی شمارهی خونه.اونم نفسی از سر آسودگی کشید و بعد از این که مطمئن شد اتفاقی نیفتاده به جای دعواکردن من که چرا حواسم رو جمع نمیکنم گفت:هنوز بیداری؟مگه 8کلاس نداری!
دیگه خوابم نمیبرد.از خودم خیلی ناراحت بودم.قطرههای اشک بیاختیار از چشمم سرازیر شد.دلم برای مامان سوخت....من خیلی به طور ناخواسته بهش استرس وارد میکنم........
فیلم شیار143 برام بسیار دوست داشتنی بود.مخصوصا سکانس آخرش.پیشنهاد میکنم حتما ببینید.
+لعنت بر دهانی که بیفکر باز شود!یه بلهای گفتم که مثله چی توش موندم......