یکی از بچههای فامیل امسال برای سومین بار میخواد کنکور بده!!فقط هم میخواد پزشکی قبول بشه.
امروز زنگ زده بود به من و میگفت روحیهام خرابه و حالم بده و اینا.منم شروع کردم باهاش از راز و رمز کائنات و انرژی مثبت و امید و......صحبت کردن.
اینقدر جوگیر شده بودم که یه لحظه حس کردم ایمان سرورپور هستم!!!:D لحن صحبت کردنم هم شبیهش شده بود!
در آخر مکالمه خیلی ازم تشکر کرد و گفت انرژی زیادی گرفته و حس خوبی پیدا کرده و من خیلی خوب حرف میزنم و این جور صحبت ها...
وقتی تماس رو قطع کردم و برگشتم سر درس و کتابهام به این فکر افتادم که من چرا این حرفها رو برای خودم به کار نمیبندم......
به قول معروف:«کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی»
شدم مثل یه قشری از جامعه!فکر نمیکنم لازم به توضیح باشه که چه کسایی رو میگم!;)
+از درسهای انتزاعی مثل جبر متنفرم!سر هیچ درسی تا حالا اینقدر احساس خنگی نکردهبودم:(((