این روزهام:

هیجان؟نه اصلا نداره

آرامش؟حرفشو نزن

خوشحالم؟نه

غمگینم؟نچ

خب پس چه مرگته دختر؟

نمیدونم

بله به همین راحتی.فقط تنها چیزی که میدونم اینه که حالم خوب نیست.حس خوبی ندارم.این تابستون مزخرف همه ی انرژیم رو گرفته.شب بیداری های بی‌هدف.خوابیدن های تا لنگ ظهر و حتی شاید غروب!!!
دلخوری زیر پوستی از کسی که فکر میکردم برایم مهم است و شاید برایش مهم باشم که در مورد دومی شک دارم و در مورد اول هم خودم بهتر است از خودم مطمئن نباشم.ذهنم پر است از حرف.اما اصلا این مطالب لعنتی متمرکز نمی‌شوند.وبلاگ میخوانم اما هیچ انگیزه و حس و حالی برای کامنت گذاشتن ندارم(معذرت)
مراسم افطاری و گپ زدن با دوستانی که تاریخ مصرفشان گذشته است(بنده اعتقادی به دوستان چندین و چندساله‌ و دوست مثله فرش میمونه که قدیمیش بهتره و غیره ندارم و معتقدم هر آدمی که توی یک مقطعی از زندگیت موثر بوده وحس خوبی به تو داده دلیل نمی‌شود که تا آخر عمر رابطه‌ات باهاش محکم حفظ بشه).اما خب مجبورم هر از گاهی به این دیدارها تن بدهم!
تنها لحظاتی از این روزهای.......که خوشحالم:
چت های چند ساعته‌ام در فاصله‌ی بین ساعت12تا3نیمه شب با "م" و "ص"
با اولی کلی بحث فلسفی و اجتماعی و روانشناسی می‌کنیم و لابلایش هم البته کمی غیبت را چاشنی‌اش می‌کنیم که در این روزهای پربرکت بی‌نصیب نمانیم!!!!و در آخر بدون گرفتن هیچ نتیجه‌ی معقولی با یک آه کشیدن و بعد هم چند استیکر ماچ و قلب و ...از هم خداحافظی میکنیم.
با دومی هم مشابه همان بحث‌های بالا را داریم و هر از چندگاهی هم چند تعریف او از من و گفتن جمله‌ی "چقد خوبه هستی‌"اش که کمی احساس مفید بودن بهم می‌دهد
آشپزی‌های خیلی به ندرتم ،که البته تا بحال هیچ‌کدام از اعضای خانواده رضایتی از آن نداشته‌اند و خان داداش(اگر جلوی خودش با این لفظ صدایش بزنم قطعا اشک در چشمانش حلقه می‌زند;)) هم راه و بی‌راه تیکه نصیبم می‌کند.
و تمام کردن کتاب‌های بی‌نوایی که نصفه نیمه خوانده شده‌بودند.
خیلی دوست داشتم تابستان را در تهران می‌گذراندم اما حیف که امکانش وجود ندارد.......
بله متاسفانه همه‌ی آن روزهای رنگی و روشنی که در انتظارش بودم همین بود.......
تازگی به واقعیتی پی بردم که من اهل خوابیدن تا لنگ ظهر و خوشی‌های بی‌هدف نیستم.من لابلای همان روزهای شلوغ و کوفتی بیشتر حال می‌کردم.خب مرض که شاخ و دم ندارد.این هم یک جورش است دیگر...........!!!