چشمم به یه عکس می‌افته توی کتابخونش،برش می‌دارم. عکس یه دختره با یه چتر توی دستش زیر بارون.
میگم این عکس چقد خوبه.
میگم نمی‌خوای بدیش به من.
میگم جواب بده خب.
میگه نه.
میگم تو که خسیس نبودی.
میگه نیستم.
میگه این عکسو که میبینم یاد تو می‌افتم.یعنی نه این عکس‌ ها.هر عکس این جوری.هر عکسی که هواش بارونیه و یه دختر چتر به دست داره زیر بارون میره.
میگم چرا؟
میگه نمیدونم.......
میگم....نه،دیگه چیزی نمیگم.
عوضش فکر می‌کنم بین من و یه دختر چتر به دست زیر بارون چه ویژگی مشترکی میتونه باشه!!!
بعد میشینم توی ذهنم داستان میسازم.مثلا شاید یه زمانی من یه عاشق داشته باشم(خودم معشوقه باشم:D)بعد به دلیل یک سری مسائل توی یه عصر بارونی مجبور بشیم از هم جدا بشیم.من با یه چتر توی دستم برم تا توی افق محو بشم و اون هم رفتنم رو نظاره کنه.
داستانم رو براش میگم.
بلند بلند میزنه زیر خنده.
میگه دیوونه شدی تو
میگم......نه،باز هم چیزی نمیگم.
عوضش فکر می‌کنم که چقد این مدل خندیدنش رو دوست دارم.
میگه چایی سرد شد ها!
و من به همه‌ی چای‌هایی که قراره در نبودش سرد بشه فکر می‌کنم......

بشنوید