دیشب که تا 8:45 دانشکده بودم،دیشب که با یه دختری که فقط میدونم دانشجوی سال آخر داروسازی بود،تو یه مسیر نه چندان مطمئن سوار یه ماشین شخصی شدیم،دیشب که فقط 2-3 ساعت خوابیدم...
امروز صبح زود که پارکینگ دانشگاه رو در به در دنبال استادم گشتم،امروز غروب که با یه بستنی نون خامه ای دستم و در حال گوش دادن آهنگ فرانسوی که ص برام فرستاده بود،از سر پایینی دانشگاه برمی گشتم خونه،امشب که لم دادم روی مبل خونه ی عمو و چشمام به زور باز میشه و کتفم درد می کنه،همین لحظه که دارم به دوندگی های فردا فکر می کنم...
تو همه ی این لحظات فقط به این فکر می کردم و می کنم که نذار فردا حسرت بخوری که میتونستی یه گام بیشتر برداری، اما این کارو نکردی.