همیشه غروبهای عاشورا خونهی مادربزرگ که بودیم، وقتی همه یکییکی وسایلشون رو جمع میکردند و سوار ماشین میشدند میرفتند، یه حس مزخرف غیرقابل وصفی داشتم.
مثل اینکه قراره بقیهی زندگیم غروب عاشورای خونهی مادربزرگ باشه...
+ کاش اینجا جای بهتری بود، کاش ما آدمهای دیگهای بودیم.
++ بغضی که قراره تا آخر عمر بمونه...