-میای امروز؟
-میام:)
وقتی هورمونهات بهم ریخته و داغونترینی، انگار یه تریلی از روت رد شده و حتی نای غر زدن هم نداری، استرس خفت کرده و حوصلهی خودتم نداری، وقتی شب قبل 4 ساعت هم نخوابیده و از صبح تا غروب سرکار بوده. مکالمهی بالا و 2-3ساعت پیادهروی بیهدف و چیپس و ماست خوردن وسط یکی از خفنترین محلههای تهران، همینا برای من یه دنیا میارزه. همیناست که میتونه این وضع مزخرف رو برام قابل تحمل کنه. همین آدمهای زندگیم هستند که نمیذارن امید به زندگی از یه حدی بیشتر سقوط کنه.
+ نمیدونم تهش چیه. بذار بهش فکر نکنیم...
سه روز هست که اومدم توی اتاق جدید، اتاقی که برای یک ماه و نیم مهمونش هستم. روز اول که به مرتب کردن وسایل و بشور و بساب بعد از سفر گذشت، روز دوم رو هم از صبح تا شب بیرون بودم، اما امروز از خواب بیدار شدم، صبحونهی مفصل خوردم و به خودم که اومدم دیدم از اون حالت مهمونطور خارج شدم و دارم میز رو دستمال میکشم و وسایل روش رو مرتب میکنم، این یعنی الان منم متعلق به اینجام. حس تعلق حس عجیبیه. در عین حال که شیرینه، ترسناک هم هست. تا وقتی یه جایی مهمونی؛ میگی تموم میشه و میره، به بلندمدتش فکر نمیکنی، خیلی چیزهاش برات مهم نیست، خیلی کارها رو فکر نشده انجام میدی، اما وقتی میفهمی به چیزی تعلق داری، دیگه حواست رو باید جمع کنی، دیگه جای قمار نمیمونه، همه چی رو باید درنظر بگیری و یه غفلت ساده میتونه به بادت بده.
این روزها حس تعلق معلقی وجودم رو گرفته. حس پریشونی حاصل از به باد رفتن رویایی که یک عمر توی ذهنت بوده، حس سردرگمی ناشی از اوضاع سخت زندگی.
این روزهای خیلیهامون شبیه هم شده...
+ متن رو به یه قصدی نوشتم و وقتی دوباره خوندمش دیدم چه عجیب میتونه توی دو تا کانتکست مختلف بشینه.