مثل یه گاوِ خسته‌ام

به خواب‌ها میشه اعتماد کرد یا چیزای واقعی؟

نکنه چیزایی که تو خواب می‌بینیم واقعی‌تر باشه...

اگه اینجوری نیست پس چرا وقتی از خواب بیدار میشیم عذاب وجدان می‌گیریم؟ اگه همه‌چی الکیه پس این عذاب وجدان از چیه؟


  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • یک پری
    • جمعه ۲۷ ارديبهشت ۹۸

    این هورمون‌های دوست نداشتنی

    برای نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیم درد و دل میکنم و چند دقیقه نگذشته حس میکنم چقد ضعیف جلوه کردم جلوشون.

    برای نزدیک‌ترین آدم زندگیم نمیتونم شرایط رو توضیح بدم. در حد توانم توضیح هم که میدم واکنش مورد قبولم رو دریافت نمی‌کنم چون اساسا اون هیچ درکی از شرایط من نداره. غر نمیتونم بزنم، سر چیزای کوچیک دعوا نمیتونم راه بندازم، چون خودم میدونم دارم غیرمنطقی برخورد میکنم.

    روزی صد بار احساس دوست داشتنی نبودن دارم، در حالی که میدونم من همون آدمم و اطرافیانم هم همون آدم‌ها هستند.

    + اینا ارمغان اواسط دهه‌ی سوم زندگی ما خانم‌هاست که هر ماه هم تجربه‌‌اش می‌کنیم. چرا اینقدر تحمل می‌کنیم؟ چرا نمی‌میریم؟

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • یک پری
    • شنبه ۱۷ شهریور ۹۷

    در وصف نبودن‌ها

    همیشه غروب‌های عاشورا خونه‌ی مادربزرگ که بودیم، وقتی همه یکی‌یکی وسایلشون رو جمع می‌کردند و سوار ماشین می‌شدند می‌رفتند، یه حس مزخرف غیرقابل وصفی داشتم.
    مثل این‌که قراره بقیه‌ی زندگیم غروب عاشورای خونه‌ی مادربزرگ باشه...
    + کاش اینجا جای بهتری بود، کاش ما آدم‌های دیگه‌ای بودیم.
    ++ بغضی که قراره تا آخر عمر بمونه...
  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • یک پری
    • يكشنبه ۲۸ مرداد ۹۷

    صرفا خواستیم ثبت شود.

    -میای امروز؟

    -میام:)

    وقتی هورمون‌هات بهم ریخته و داغون‌ترینی، انگار یه تریلی از روت رد شده و حتی نای غر زدن هم نداری، استرس خفت کرده و حوصله‌ی خودتم نداری، وقتی شب قبل 4 ساعت هم نخوابیده و از صبح تا غروب سرکار بوده. مکالمه‌ی بالا و 2-3ساعت پیاده‌روی بی‌هدف و چیپس و ماست خوردن وسط یکی از خفن‌ترین محله‌های تهران، همینا برای من یه دنیا می‌ارزه. همیناست که میتونه این وضع مزخرف رو برام قابل تحمل کنه. همین آدم‌های زندگیم هستند که نمیذارن امید به زندگی از یه حدی بیشتر سقوط کنه.

    + نمیدونم تهش چیه. بذار بهش فکر نکنیم...

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • یک پری
    • پنجشنبه ۱۱ مرداد ۹۷

    از سری سر و ته ندارها (4)

    سه روز هست که اومدم توی اتاق جدید، اتاقی که برای یک ماه و نیم مهمونش هستم. روز اول که به مرتب کردن وسایل و بشور و بساب بعد از سفر گذشت، روز دوم رو هم از صبح تا شب بیرون بودم، اما امروز از خواب بیدار شدم، صبحونه‌ی مفصل خوردم و به خودم که اومدم دیدم از اون حالت مهمون‌طور خارج شدم و دارم میز رو دستمال میکشم و وسایل روش رو مرتب می‌کنم، این یعنی الان منم متعلق به اینجام. حس تعلق حس عجیبیه. در عین حال که شیرینه، ترسناک هم هست. تا وقتی یه جایی مهمونی؛ میگی تموم میشه و میره، به بلندمدتش فکر نمی‌کنی، خیلی چیزهاش برات مهم نیست، خیلی کارها رو فکر نشده انجام میدی، اما وقتی میفهمی به چیزی تعلق داری، دیگه حواست رو باید جمع کنی، دیگه جای قمار نمیمونه، همه چی رو باید درنظر بگیری و یه غفلت ساده میتونه به بادت بده.

    این روزها حس تعلق معلقی وجودم رو گرفته. حس پریشونی حاصل از به باد رفتن رویایی که یک عمر توی ذهنت بوده، حس سردرگمی ناشی از اوضاع سخت زندگی.

    این روزهای خیلی‌هامون شبیه هم شده...

    + متن رو به یه قصدی نوشتم و وقتی دوباره خوندمش دیدم چه عجیب میتونه توی دو تا کانتکست مختلف بشینه.

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • یک پری
    • سه شنبه ۲ مرداد ۹۷

    خنده‌اش عشق است و روح است و جان

    میم همیشه به خنده‌هام توی عکس‌ها برچسب مصنوعی بودن میزد. حالا چند وقتیه که میگه خنده‌هات طبیعی شده.

    ایمان بیاریم؟

  • ۶ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یک پری
    • پنجشنبه ۲۱ تیر ۹۷

    That night that you planned to go clear

    نمیدونم با خودم به صلح رسیدم یا همه‌ی اینا آرامش قبل از شروع جنگ اصلیه، اما احساس سِری عجیبی دارم. حس اینی که همه چی برات حل شده است، رها شدن از تناقض‌های همیشگی زندگیت، حس عجیب و غیرقابل وصفیه.

    این روزها بعضی وقت‌ها همه‌چی اینقدر خوبه که دوست دارم زمان همون موقع متوقف بشه و نکنه این فقط یه خواب شیرین باشه که با صدای آلارم همه چی بپره.

    این روزها مثل هیچ موقع دیگه‌ای نیست، چیزهایی که می‌بینم و می‌شنوم، حس‌هایی که تجربه می‌کنم. این روزها عجیب متفاوته و این حس سِری...

    + famous blue raincoat کوهن داره پخش میشه و من فقط می‌خوام که همین لحظه رو ببلعم.

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یک پری
    • جمعه ۸ تیر ۹۷

    از رنجی که میبریم

    تیپیکال خانواده ی ایرانی اینه که تا وقتی توی خونه ی ما داری زندگی می کنی اختیارت دست ماست، تا ازدواج کنی و بری خونه ی شوهر.

    که در اینجا باید اشاره کرد که مفهوم نهانش اینه که اون موقع هم اختیارت دست شوهرته.

    پس زن ایرانی هیچ موقع از خودش هیچ اختیاری نداره.

    اصلا بعضی وقتا به این فکر میکنم که دلیل اصلی که اکثر خانواده های ایرانی تمایل دارند دخترشون حتما ازدواج کنه، اینه که از یه جایی به بعد از این اختیارداری(بسته به میزان سرکشی فرد) خسته میشن و علاقه مندند که یه نفر دیگه بیاد و این اختیار رو برعهده بگیره.

    + لحن متن به عمد خیلی عامیانه و شاید توهین آمیز بود.

    ++ این که یکی از دلایل این نوع طرز فکر، نگرانی هست و بد بودن جامعه و عوضی شدن آدما و چیزهایی از این قبیل رو نمیتونم بپذیرم.

    +++ این اختیار خیلی مفهوم گسترده ای داره و شامل طرز فکر، نوع پوشش، ارتباطات، سبک زندگی و هرچیز دیگه ای که به شما مربوطه میشه.

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • یک پری
    • پنجشنبه ۲۴ خرداد ۹۷

    از من دیگر اثری در آینه نیست

    خب دو هفته تموم شد:)

    اونجوری که پیش بینی کرده بودم نگذشت، همون اوایل کار فهمیدم که رویکردم اشتباهه. فهمیدم که یک عمر خودم رو در نقش قربانی در نظر می گرفتم و الان هم دارم همون رویه رو تکرار می کنم. در حالی که زندگی محل قربانگاه نیست. زندگی یه بازیه و همه ی ما بازیگراش هستیم. همون اندازه که نفر x میتونه بازی رو در دستش بگیره و استراتژی بچینه، منم میتونم. پس قرار نیست کسی این وسط قربانی بشه. فقط باید قواعد بازی رو بدونی و شروع کنی، then enjoy ;-) 

    + حسن ختام این دو هفته رتبه ی کنکورِ شیرین و دلچسب دخترک بود که حقیقتا حالم رو دوچندان بهتر کرد^_^

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یک پری
    • پنجشنبه ۱۰ خرداد ۹۷

    تمومش کن زن، تمومش کن

    مینویسم و پاک می‌کنم، مینویسم و پاک می‌کنم و هیچ‌کدوم به دلم نیست. هیچی نمیتونه عمق احساسم نسبت به کثافتی که درگیرش شدم رو بیان کنه.
    میخوام به خودم 2 هفته وقت بدم، 2 هفته‌ی طلایی رو بسازم. تا پارسال ماه رمضون برای من یه حس خاص داشت، همیشه حال خوبی نسبت بهش داشتم و با وجود مخالفت‌های سرسخت خانواده‌ام روزه می‌گرفتم. امسال دیگه از روزه و اون حس و حال خبری نیست، اما فکر می‌کنم مبدا خوبی بشه برام. می‌خوام 2 هفته‌ام رو از امشب شروع کنم. به کسایی که ممکنه نگرانم بشن تکست دادم و گوشی رو خاموش کردم برای 24 ساعت. این پست رو هم سعی می‌کنم هر روز به روز کنم.
    نمی‌ذارم این حال بد نکبت همینجوری مثل یه سایه پشت سرم راه بیفته...
    #1
    امروز رو کلا سر به هوا بودم و با ابرها عشق بازی می کردم، گهگاهی هم که روی زمین بودم، داشتم بین فرمول های ریاضیات دبیرستانی پرسه می زدم.
    برچسب سادیسم؟ هو کرز

    #2
    امروز با یوزرنیم و پسوردی که دکتر بهم داده بود، وارد سامانه‌ی سیب(سامانه یکپارچه بهداشت) وزارت بهداشت شدم. داشتم دیتاها رو نگاه می‌کردم. اسم افراد رو میخوندم، فیلدها رو عوض می‌کردم و ویژگی‌های مختلف هر فرد توجهم رو جلب می‌کرد، بعد میرفتم توی فکر که مثلا داستان زندگی این بیمار چی میتونه باشه، علائم رو که می‌دیدم در همون نقطه‌ی بدنم احساس درد می‌کردم. حالا هر چقدر هم بنالیم از وضع خودمون اما مطمئنم که کار توی یه مرکز درمانی آخرین چیزی هست که حاضرم انجام بدم. حقیقتا روحیه‌اش رو ندارم.
    سندروم غروب جمعه امروز بدجوری اذیت کرد.

    #3
    امشب وسط مهمونی تولد و جیغ و هورا کشیدن، همزمان داشتم تکست جدی میدادم. یه جوری جدی بودم که برای خودمم غریبه به نظر می رسیدم. اون بخش همیشه نایس شخصیتم داره درد میکشه اما فکر می کنم لازم بود.

  • ۳ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یک پری
    • چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۷
    gahneveshtha@yahoo.com
    آرشیو مطالب