به خوابها میشه اعتماد کرد یا چیزای واقعی؟
نکنه چیزایی که تو خواب میبینیم واقعیتر باشه...
اگه اینجوری نیست پس چرا وقتی از خواب بیدار میشیم عذاب وجدان میگیریم؟ اگه همهچی الکیه پس این عذاب وجدان از چیه؟
به خوابها میشه اعتماد کرد یا چیزای واقعی؟
نکنه چیزایی که تو خواب میبینیم واقعیتر باشه...
اگه اینجوری نیست پس چرا وقتی از خواب بیدار میشیم عذاب وجدان میگیریم؟ اگه همهچی الکیه پس این عذاب وجدان از چیه؟
برای نزدیکترین آدمهای زندگیم درد و دل میکنم و چند دقیقه نگذشته حس میکنم چقد ضعیف جلوه کردم جلوشون.
برای نزدیکترین آدم زندگیم نمیتونم شرایط رو توضیح بدم. در حد توانم توضیح هم که میدم واکنش مورد قبولم رو دریافت نمیکنم چون اساسا اون هیچ درکی از شرایط من نداره. غر نمیتونم بزنم، سر چیزای کوچیک دعوا نمیتونم راه بندازم، چون خودم میدونم دارم غیرمنطقی برخورد میکنم.
روزی صد بار احساس دوست داشتنی نبودن دارم، در حالی که میدونم من همون آدمم و اطرافیانم هم همون آدمها هستند.
+ اینا ارمغان اواسط دههی سوم زندگی ما خانمهاست که هر ماه هم تجربهاش میکنیم. چرا اینقدر تحمل میکنیم؟ چرا نمیمیریم؟
-میای امروز؟
-میام:)
وقتی هورمونهات بهم ریخته و داغونترینی، انگار یه تریلی از روت رد شده و حتی نای غر زدن هم نداری، استرس خفت کرده و حوصلهی خودتم نداری، وقتی شب قبل 4 ساعت هم نخوابیده و از صبح تا غروب سرکار بوده. مکالمهی بالا و 2-3ساعت پیادهروی بیهدف و چیپس و ماست خوردن وسط یکی از خفنترین محلههای تهران، همینا برای من یه دنیا میارزه. همیناست که میتونه این وضع مزخرف رو برام قابل تحمل کنه. همین آدمهای زندگیم هستند که نمیذارن امید به زندگی از یه حدی بیشتر سقوط کنه.
+ نمیدونم تهش چیه. بذار بهش فکر نکنیم...
سه روز هست که اومدم توی اتاق جدید، اتاقی که برای یک ماه و نیم مهمونش هستم. روز اول که به مرتب کردن وسایل و بشور و بساب بعد از سفر گذشت، روز دوم رو هم از صبح تا شب بیرون بودم، اما امروز از خواب بیدار شدم، صبحونهی مفصل خوردم و به خودم که اومدم دیدم از اون حالت مهمونطور خارج شدم و دارم میز رو دستمال میکشم و وسایل روش رو مرتب میکنم، این یعنی الان منم متعلق به اینجام. حس تعلق حس عجیبیه. در عین حال که شیرینه، ترسناک هم هست. تا وقتی یه جایی مهمونی؛ میگی تموم میشه و میره، به بلندمدتش فکر نمیکنی، خیلی چیزهاش برات مهم نیست، خیلی کارها رو فکر نشده انجام میدی، اما وقتی میفهمی به چیزی تعلق داری، دیگه حواست رو باید جمع کنی، دیگه جای قمار نمیمونه، همه چی رو باید درنظر بگیری و یه غفلت ساده میتونه به بادت بده.
این روزها حس تعلق معلقی وجودم رو گرفته. حس پریشونی حاصل از به باد رفتن رویایی که یک عمر توی ذهنت بوده، حس سردرگمی ناشی از اوضاع سخت زندگی.
این روزهای خیلیهامون شبیه هم شده...
+ متن رو به یه قصدی نوشتم و وقتی دوباره خوندمش دیدم چه عجیب میتونه توی دو تا کانتکست مختلف بشینه.
میم همیشه به خندههام توی عکسها برچسب مصنوعی بودن میزد. حالا چند وقتیه که میگه خندههات طبیعی شده.
ایمان بیاریم؟
نمیدونم با خودم به صلح رسیدم یا همهی اینا آرامش قبل از شروع جنگ اصلیه، اما احساس سِری عجیبی دارم. حس اینی که همه چی برات حل شده است، رها شدن از تناقضهای همیشگی زندگیت، حس عجیب و غیرقابل وصفیه.
این روزها بعضی وقتها همهچی اینقدر خوبه که دوست دارم زمان همون موقع متوقف بشه و نکنه این فقط یه خواب شیرین باشه که با صدای آلارم همه چی بپره.
این روزها مثل هیچ موقع دیگهای نیست، چیزهایی که میبینم و میشنوم، حسهایی که تجربه میکنم. این روزها عجیب متفاوته و این حس سِری...
+ famous blue raincoat کوهن داره پخش میشه و من فقط میخوام که همین لحظه رو ببلعم.
تیپیکال خانواده ی ایرانی اینه که تا وقتی توی خونه ی ما داری زندگی می کنی اختیارت دست ماست، تا ازدواج کنی و بری خونه ی شوهر.
که در اینجا باید اشاره کرد که مفهوم نهانش اینه که اون موقع هم اختیارت دست شوهرته.
پس زن ایرانی هیچ موقع از خودش هیچ اختیاری نداره.
اصلا بعضی وقتا به این فکر میکنم که دلیل اصلی که اکثر خانواده های ایرانی تمایل دارند دخترشون حتما ازدواج کنه، اینه که از یه جایی به بعد از این اختیارداری(بسته به میزان سرکشی فرد) خسته میشن و علاقه مندند که یه نفر دیگه بیاد و این اختیار رو برعهده بگیره.
+ لحن متن به عمد خیلی عامیانه و شاید توهین آمیز بود.
++ این که یکی از دلایل این نوع طرز فکر، نگرانی هست و بد بودن جامعه و عوضی شدن آدما و چیزهایی از این قبیل رو نمیتونم بپذیرم.
+++ این اختیار خیلی مفهوم گسترده ای داره و شامل طرز فکر، نوع پوشش، ارتباطات، سبک زندگی و هرچیز دیگه ای که به شما مربوطه میشه.
خب دو هفته تموم شد:)
اونجوری که پیش بینی کرده بودم نگذشت، همون اوایل کار فهمیدم که رویکردم اشتباهه. فهمیدم که یک عمر خودم رو در نقش قربانی در نظر می گرفتم و الان هم دارم همون رویه رو تکرار می کنم. در حالی که زندگی محل قربانگاه نیست. زندگی یه بازیه و همه ی ما بازیگراش هستیم. همون اندازه که نفر x میتونه بازی رو در دستش بگیره و استراتژی بچینه، منم میتونم. پس قرار نیست کسی این وسط قربانی بشه. فقط باید قواعد بازی رو بدونی و شروع کنی، then enjoy ;-)
+ حسن ختام این دو هفته رتبه ی کنکورِ شیرین و دلچسب دخترک بود که حقیقتا حالم رو دوچندان بهتر کرد^_^