- یک پری
- جمعه ۱۹ دی ۹۳
شب یلدای من آغاز شد...
نه سرخی انار،نه لبخند پسته،نه شیرینی هندوانه
بی تو یلدا زجرآورترین شب دنیاست.........
امشب اولین شب یلدا توی عمرم است که تنها هستم.فامیل پراکندهی ما که هیچ شب یلدایی را دور هم جمع نبودند، امسال به یمن نبودن بنده همگی دور هم جمع شدهاند!!!
من هم تنها توی اتاقی سوت و کور نشستهام و دریغ از یک کلمه درس که بخوانم....
اما زیاد هم پشیمان نیستم که نرفتم.این جوری قدر من را بیشتر میدانند:Dدختر عمهی گرامی پیام داده:امشب که تو نیستی انگار هیچکس نیست وکلی حرفهای عاشقانهی دیگر!من را میگویی در دلم کیلو کیلو قند آب کردند!!!خدایا این خوشیها را از ما نگیر!
از بساط شب یلدا هم فقط هندوانه و انار ندارم که البته جزو چیزهای اصلی هستند:(.اما اشکالی ندارد مهم این است که حافظ دارم!
امروز با یک حرکت چاقو کل پوست یک سیب را گرفتم.(منظورم این است که پوستش به صورت یک نوار یک تکه درآمد.)
بعدش یاد این افتادم که زمانی یکی از دوستانم میگفت مادرش تعریف میکند که در زمانهای قدیم وقتی مادر پسری برای خواستگاری از دختری به خانهشان میرفته همهی حرکتهای ریز آن دختر از جمله میوهپوست گرفتنش را زیر نظر میگرفته و مهارت در این کار جزو فاکتورهای مهم بوده است!!!
بعد من خندیده بودم و گفته بودم پس اگر من در آن زمانها زندگی میکردم عمرا مادر پسری من را میپسندید چون مهارت پوست کندنم افتضاح است.یادش بخیر قبلترها مامان همیشه حرص میخورد و میگفت این چاقو را اینجوری دستت نگیر!!اما الان دیگر کاری به کارم ندارد!
فصل دوست داشتنی من هم کمکم دارد کولهبارش را برمیدارد که ازاین جهان رخت برببندد.
اگر سال بعد زنده بودم قول میدهم خاطرات زیباتری را با تو بسازم فصل زیبایم....
+این هم از رهتوشهی امشب حافظ:
«لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های، نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است...
مهدی اخوان ثالث»
کاش دلتنگی را هم جزء بیماریها دستهبندی میکردند آنوقت راحتتر میتوانستی به بقیه بفهمانی که چرا حالت خوب نیست.وقتهایی که دلت بهانه میگرفت و هیچ راهی هم برای رفع دلتنگی نداشتی ،میخوابیدی روی تختت و به بقیه میگفتی دلتنگی گرفتم.(مثل وقتهایی که میگویی سرماخوردگی گرفتم یا دلدرد گرفتم)بعد آن ها هم میرفتند و داروی موردنظر را حتی اگر آن سر دنیا هم بود برایت میآوردند...
راستی ازقرص بدم میآید. لطفا برایم شربتش را بیاورید.
1.مدت زیادی میشد که نمرهی چشمم را تعیین نکردهبودم و هردفعه هم فرصت پیش نمیآمد که به اپتومتریست مراجعه کنم،تا اینکه دیدم دانشگاه به مناسبت روز دانشجو برنامهی تعیین نمرهی چشم رایگان گذاشتهاست.از فرصت(سوء!)استفاده کردم و به محل برگزاری این برنامه مراجعه کردم.روند کار از این قرار بود که اول باید فیش تهیه میکردیم و بعد در صف میایستادیم.طبق معمول این صف هم مثل بقیه صفها شلوغ بود و زمان هم محدود.
همه مثل انسان های متمدن ایستادهبودیم که چند کارمند وارد شدند و همینجوری میخواستند بدون رعایت صف داخل اتاق معاینه شوند.دانشجویان بخت برگشتهای که از ساعت ناهارشان زده بودند و مدت طولانی در صف ایستاده بودند خونشان به جوش آمد و شروع کردند به داد و هوار سر کارمندهای نسبتا محترم.آن ها هم وقتی دیدند که از پس این همه دانشجوی حق طلب برنمیآیند رفتند سراغ مسئول برگزاری.مسئول محترم هم بدون هیچ گونه توجهی به دانشجویان، آن چند کارمند را به داخل اتاق فرستاد و در را بست.ما ماندیم و صف طولانی و هر از گاهی صدای غرغر یکی از بچهها که بقیه را به شورش دعوت میکرد!!!
اینجا بود که به جملهی مسترض. که یک روزی گفتند" کلمهی دانشجو در ایران تعریف نشده" واقعا ایمان آوردم.باشد که رستگار شویم.....!!
2.از ترم اول به یکی از اساتید گرانقدر دانشکده دورا دور ارادت زیادی داشتم:)البته تا حالا متاسفانه افتخار شاگردی نداشتم.
این ترم کلاس استاد مورد نظر جایی بود که ما ساعت بعد آنجا کلاس داشتیم.من همیشه زودتر میآمدم سرکلاس تا دکتر را قبل از رفتنش ببینم!(دختر دبیرستانی هم خودتان هستید!)
معمولا کلاس خالی میشد و فقط چندتایی از بچهها میماندند که از استاد سوالهایشان را بپرسند.استاد هم با صبر و حوصله به حرفهایشان گوش میداد.
این دفعه هم همین وضعیت پیش آمد و وقتی من وارد کلاس شدم دیدم که دوتا از بچهها نشستهاند و راجع به موضوعی با دکتر گپ میزنند.
من هم گوشهای از کلاس نشستم.
از بحث خوشم آمده بود اما آن دو دانشجوی ترم هفتی از بس سوال میپرسیدند امان نمیدادند که من هم سوال پیشآمده در ذهنم را بپرسم.
بالاخره وقفهای یک ثانیهای در بین حرف زدنشان پیش آمد و من مسالهای که در ذهنم بود را پرسیدم.دکتر از حرفم استقبال کردند و راجع به رشتهام و اینکه ترم چند هستم سوال کردند.سپس گفتند این بچهها(منظور آن دو دانشجوی ترم هفتی بود)میدانند که من اگر با کسی شروع به صحبت کنم برایش یک کاری میتراشم!
سپس گفتند که برای انجام کاری به یک دانشجوی جوان و تازه نفس احتیاج دارند و وظیفهی مورد نظر را هم برایم شرح دادند.
از پیشنهاد دکتر استقبال کردم و قرار شد بعد از امتحانها برای پیگیری به ایشون مراجعهکنم.
الان هم بسی خوشحالم!:D
یکی از بچههای فامیل امسال برای سومین بار میخواد کنکور بده!!فقط هم میخواد پزشکی قبول بشه.
امروز زنگ زده بود به من و میگفت روحیهام خرابه و حالم بده و اینا.منم شروع کردم باهاش از راز و رمز کائنات و انرژی مثبت و امید و......صحبت کردن.
اینقدر جوگیر شده بودم که یه لحظه حس کردم ایمان سرورپور هستم!!!:D لحن صحبت کردنم هم شبیهش شده بود!
در آخر مکالمه خیلی ازم تشکر کرد و گفت انرژی زیادی گرفته و حس خوبی پیدا کرده و من خیلی خوب حرف میزنم و این جور صحبت ها...
وقتی تماس رو قطع کردم و برگشتم سر درس و کتابهام به این فکر افتادم که من چرا این حرفها رو برای خودم به کار نمیبندم......
به قول معروف:«کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی»
شدم مثل یه قشری از جامعه!فکر نمیکنم لازم به توضیح باشه که چه کسایی رو میگم!;)
+از درسهای انتزاعی مثل جبر متنفرم!سر هیچ درسی تا حالا اینقدر احساس خنگی نکردهبودم:(((
عینکم شب قبل توسط پای یکی از بچهها مورد لطف قرارگرفته بود و کج شدهبود.ساعت8 صبح هم کلاس عمومی داشتم.بعد از گذشت مدتی از کلاس سردرد گرفتم.از استاد اجازه خواستم که کلاس رو ترک کنم و ایشون هم بعد از کمی منت گذشتن با چشم و ابرو برای بنده اجازه صادر کردند.
بعد از بیرون اومدن از کلاس برای تعمیر عینکم رفتم عینک فروشی نزدیک دانشگاه که با در بسته مواجه شدم.برگشتم دانشگاه.اون موقع صبح تا شروع کلاس بعدی کاری برای انجام دادن نداشتم بنابراین تصمیم گرفتم برم بوفه و صبحونه بخورم تا بلکه حالم بهتر بشه.خیلی وقت بود که بیرون صبحونه نخورده بودم و صبحونه برام منحصر شده بود به شیرکاکائو و کیک هول هولکی بین کلاس ها.
یه نیمرو خوردم که خیلی چسبید حالا نمیدونم مزهی نیمروئه فرق داشت یا.....!
بعدش هم یه کافی میکس گرفتم و در حین خوردنش جزوهی کلاس بعدیم رو مرور کردم.بعد رفتم عینکفروشی که حالا باز شده بود و اون آقای محترم هم عینکم رو در عرض چند ثانیه اونم بدون هیچ هزینهای درست کرد:)
بعد از اتمام کلاس رفتم سلف.برخلاف همیشه که نزدیک ترین صندلی رو انتخاب میکردم.رفتم ته سالن کنار پنجرهای که پشتش توسط برگ درخت های چنار کاملا پوشیده شده نشستم.با آرامش غذا خوردم و در راه برگشت هم چشمم به یک جفت گوشوارهی خوشگل افتاد و خریدمش.ست دستبندش رو هم سفارش دادم برام بسازه:))
در پایان اون روز هم کلی بازخورد خوب از عکس های پاییزی که گرفته بودم دریافت کردم.برام جالب بود که عکسهایی که من همین جوری گرفته بودم چقد براشون قابل توجه بود!
همه میگن تو به جای صنایع باید عکاسی میخوندی!!!;)
راستش خودم هم دوست داشتم یه رشتهی هنری میخوندم.دانشجوهای هنر رو خیلی دوست دارم! بگذریم.........
این اتفاقات کوچولو و عادی یه روز خوب رو برام رقم زدند.روزی که میتونست با یه سردرد بد تموم بشه با یه حس خوب تموم شد.حس خوبی که نمیدونم چجوری اومد.اما فکر میکنم نقش اون صبحونهی خوشمزه خیلی پررنگ بود:)
+امتحان های محترم لطفا یکم با من مهربونتر باشید!
+با عطر تو
در یک اتاق
تنها مانده ام..
این عذاب را
نمی توانی تصور کنی
..
ایلهان برک
ترجمه: سیامک تقی زاده