می‌نویسم تا بماند...

امروز امتحانات پایان ترم به نصف رسید.جالب است که امتحان درسی چون استاتیک را که در طول ترم با علاقه می‌خواندم و وقت زیادی برای آن می‌گذاشتم را به طرز فجیعی خراب کردم و امتحان جبر را که از آن متنفر بودم و شب امتحان با اکراه خواندم را خوب دادم.به این فکر می‌کردم که روابط ما هم در زندگی شبیه همین امتحان‌ها است.بعضی وقت‌ها از آدم‌هایی که همیشه به آن‌ها لطف کرده‌ای و تحویلشان گرفته‌ای و برایت عزیز بوده‌اند آن‌چنان زخم می‌خوری که دیگر توان بلندشدن در خودت نمی‌بینی.بگذریم.....
امروز بعد‌از ظهر بعد از یک هفته‌ی سخت تصمیم گرفتم به خودم استراحت بدهم.خوابیدم.ظرف‌های جمع‌شده‌ی این چند روز را شستم،کلی لباس‌ شستم و به زندگیم سر وسامان دادم:)
از وقتی که مادر جان برایم دستکش تهیه کرده‌اند و مرا مجبور کرده‌اند که با دستکش ظرف بشویم،کمی به ظرف شستن علاقه‌مند شدم;)
وقتی به غروب روز 17دی فکر می‌کنم لبخند روی لبم می‌نشیند...خدایا کی این روز مبارک می‌رسد؟!!
+آخر شب به برادر گرامی پیام عاشقانه داده‌ام،جواب نداده که هیچ،فردایش زنگ زده و می‌گوید مطمئنی دیشب خودت بودی که آن پیام را دادی؟
واقعا نمی‌دانم این چه تصوری است که از من در ذهنشان شکل گرفته!:D
+امروز این مطلب را خواندم و الان خیلی خوشحالم که من هم یک وبلاگ دارم و از این اثرات مهم بی‌بهره نیستم:D
+استادی که نمره‌های یک کلاس 60نفره را 2روز بعد از امتحان اعلام کند استاد نیست که،فرشته‌ایست کم‌یاب!!
  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • یک پری
    • چهارشنبه ۱۰ دی ۹۳

    قرار بعدی،چندمتر مکعب عشق

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • سه شنبه ۲ دی ۹۳

    یلداترینی تو...

    شب یلدای من آغاز شد...

    نه سرخی انار،نه لبخند پسته،نه شیرینی هندوانه

    بی تو یلدا زجرآورترین شب دنیاست.........


    امشب اولین شب یلدا توی عمرم است که تنها هستم.فامیل پراکنده‌ی ما که هیچ شب یلدایی را دور هم جمع نبودند، امسال به یمن نبودن بنده همگی دور هم جمع شده‌اند!!!

    من هم تنها توی اتاقی سوت و کور نشسته‌ام و دریغ از یک کلمه درس که بخوانم....

    اما زیاد هم پشیمان نیستم که نرفتم.این جوری قدر من را بیشتر می‌دانند:Dدختر عمه‌ی گرامی پیام داده:امشب که تو نیستی انگار هیچکس نیست وکلی حرف‌های عاشقانه‌ی دیگر!من را میگویی در دلم کیلو کیلو قند آب کردند!!!خدایا این خوشی‌ها را از ما نگیر!

    از بساط شب یلدا هم فقط هندوانه و انار ندارم که البته جزو چیزهای اصلی هستند:(.اما اشکالی ندارد مهم این است که حافظ دارم!

    امروز با یک حرکت چاقو کل پوست یک سیب را گرفتم.(منظورم این است که پوستش به صورت یک نوار یک تکه درآمد.)

    بعدش یاد این افتادم که زمانی یکی از دوستانم می‌گفت مادرش تعریف می‌کند که در زمان‌های قدیم وقتی مادر پسری برای خواستگاری از دختری به خانه‌شان می‌رفته همه‌ی حرکت‌های ریز آن دختر از جمله میوه‌پوست گرفتنش را زیر نظر می‌گرفته و مهارت در این کار جزو فاکتورهای مهم بوده است!!!

    بعد من خندیده بودم و گفته بودم پس اگر من در آن زمان‌ها زندگی می‌کردم عمرا مادر پسری من را می‌پسندید چون مهارت پوست کندنم افتضاح است.یادش بخیر قبل‌ترها مامان همیشه حرص می‌خورد و می‌گفت این چاقو را اینجوری دستت نگیر!!اما الان دیگر کاری به کارم ندارد!

    فصل دوست داشتنی من هم کم‌کم دارد کوله‌بارش را برمی‌دارد که ازاین جهان رخت برببندد.

    اگر سال بعد زنده بودم قول می‌دهم خاطرات زیباتری را با تو بسازم فصل زیبایم....

    1.بشنوید

    2.بشنوید

    +این هم از ره‌توشه‌ی امشب حافظ:

    مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
    نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
    عالم از ناله عشاق مبادا خالی
    که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
    پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
    خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
    محترم دار دلم کاین مگس قندپرست
    تا هواخواه تو شد فر همایی دارد
    از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
    پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
    اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
    درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
    ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
    هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
    نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
    شادی روی کسی خور که صفایی دارد
    خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
    و از زبان تو تمنای دعایی دارد
    +سرما خوردم آن هم در اولین روز زمستان!نمیدانم به فال نیک بگیرم یا......!
    خب ترجیح می‌دهم به فال نیک بگیرم:)
  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • یک پری
    • يكشنبه ۳۰ آذر ۹۳

    دلتنگی و دیگر هیچ...

    «لحظه ی دیدار نزدیک است
    باز من دیوانه ام ، مستم
    باز می لرزد ، دلم ، دستم
    باز گویی در جهان دیگری هستم
    های، نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
    های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
    و آبرویم را نریزی، دل
    ای نخورده مست
    لحظه ی دیدار نزدیک است...

    مهدی اخوان ثالث»

    کاش دلتنگی را هم جزء بیماری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها دسته‌بندی می‌کردند آن‌وقت راحت‌تر میتوانستی به بقیه بفهمانی که چرا حالت خوب نیست.وقت‌هایی که دلت بهانه می‌گرفت و هیچ راهی هم برای رفع دلتنگی نداشتی ،می‌خوابیدی روی تختت و به بقیه می‌گفتی دلتنگی گرفتم.(مثل وقت‌هایی که می‌گویی سرماخوردگی گرفتم یا دل‌درد گرفتم)بعد آن ها هم می‌رفتند و داروی موردنظر را حتی اگر آن سر دنیا هم بود برایت می‌آوردند...

    راستی ازقرص بدم می‌آید. لطفا برایم شربتش را بیاورید.

    +گوش کنید

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • یک پری
    • شنبه ۲۹ آذر ۹۳

    داریم اصلا؟

    1.مدت زیادی می‌شد که نمره‌ی چشمم را تعیین نکرده‌بودم و هردفعه هم فرصت پیش نمی‌آمد که به اپتومتریست مراجعه کنم،تا این‌که دیدم دانشگاه به مناسبت روز دانشجو برنامه‌ی تعیین نمره‌ی چشم رایگان گذاشته‌است.از فرصت(سوء!)استفاده کردم و به محل برگزاری این برنامه مراجعه کردم.روند کار از این قرار بود که اول باید فیش تهیه می‌کردیم و بعد در صف می‌ایستادیم.طبق معمول این صف هم مثل بقیه صف‌ها شلوغ بود و زمان هم محدود.

    همه مثل انسان های متمدن ایستاده‌بودیم که چند کارمند وارد شدند و همین‌جوری می‌خواستند بدون رعایت صف داخل اتاق معاینه شوند.دانشجویان بخت‌ برگشته‌ای که از ساعت ناهارشان زده بودند و مدت طولانی در صف ایستاده بودند خونشان به جوش آمد و شروع کردند به داد و هوار سر کارمندهای نسبتا محترم.آن ها هم وقتی دیدند که از پس این همه دانشجوی حق طلب برنمی‌آیند رفتند سراغ مسئول برگزاری.مسئول محترم هم بدون هیچ گونه توجهی به دانشجویان، آن چند کارمند را به داخل اتاق فرستاد و در را بست.ما ماندیم و صف طولانی و هر از گاهی صدای غرغر یکی از بچه‌ها که بقیه را به شورش دعوت می‌کرد!!!

    این‌جا بود که به جمله‌ی مسترض. که یک روزی گفتند" کلمه‌ی دانشجو در ایران تعریف نشده" واقعا ایمان آوردم.باشد که رستگار شویم.....!!

    2.از ترم اول به یکی از اساتید گرانقدر دانشکده دورا دور ارادت زیادی داشتم:)البته تا حالا متاسفانه افتخار شاگردی نداشتم.

    این ترم کلاس استاد مورد نظر جایی بود که ما ساعت بعد آن‌جا کلاس داشتیم.من همیشه زودتر می‌آمدم سرکلاس تا دکتر را قبل از رفتنش ببینم!(دختر دبیرستانی هم خودتان هستید!)

    معمولا کلاس خالی می‌شد و فقط چندتایی از بچه‌ها می‌ماندند که از استاد سوال‌هایشان را بپرسند.استاد هم با صبر و حوصله به حرف‌هایشان گوش می‌داد.

    این دفعه هم همین وضعیت پیش آمد و وقتی من وارد کلاس شدم دیدم که دوتا از بچه‌ها نشسته‌اند و راجع به موضوعی با دکتر گپ می‌زنند.

    من هم گوشه‌ای از کلاس نشستم.

    از بحث خوشم آمده بود اما آن دو دانشجوی ترم هفتی از بس سوال می‌پرسیدند امان نمی‌دادند که من هم سوال پیش‌آمده در ذهنم را بپرسم.

    بالاخره وقفه‌ای یک ثانیه‌ای در بین حرف زدنشان پیش آمد و من مساله‌ای که در ذهنم بود را پرسیدم.دکتر از حرفم استقبال کردند و راجع به رشته‌ام و این‌که ترم چند هستم سوال کردند.سپس گفتند این بچه‌ها(منظور آن دو دانشجوی ترم هفتی بود)می‌دانند که من اگر با کسی شروع به صحبت کنم برایش یک کاری می‌تراشم!

    سپس گفتند که برای انجام کاری به یک دانشجوی جوان و تازه نفس احتیاج دارند و وظیفه‌ی مورد نظر را هم برایم شرح دادند.

    از پیشنهاد دکتر استقبال کردم و قرار شد بعد از امتحان‌ها برای پیگیری به ایشون مراجعه‌کنم.

    الان هم بسی خوشحالم!:D

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • یک پری
    • چهارشنبه ۲۶ آذر ۹۳

    زندگی سیبی ست!گاز باید زد با پوست.....

    یکی از لذت‌های زندگیم گاز زدن سیب قرمز با پوست بود که اونم ازم گرفتن.
    چرا همه‌ی چیزهای لذت بخش توی این دنیا برای سلامتی مضر هستند؟مسئولین اصلا رسیدگی نمی‌کنند ها!!!


  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یک پری
    • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۳

    جوگیر

    یکی از بچه‌های فامیل امسال برای سومین بار می‌خواد کنکور بده!!فقط هم می‌خواد پزشکی قبول بشه.

    امروز زنگ زده بود به من و می‌گفت روحیه‌ام خرابه و حالم بده و اینا.منم شروع کردم باهاش از راز و رمز کائنات و انرژی مثبت و امید و......صحبت کردن.

    این‌قدر جوگیر شده بودم که یه لحظه حس کردم ایمان سرورپور هستم!!!:D لحن صحبت کردنم هم شبیهش شده بود!

    در آخر مکالمه خیلی ازم تشکر کرد و گفت انرژی زیادی گرفته و حس خوبی پیدا کرده و من خیلی خوب حرف می‌زنم و این جور صحبت ها...

    وقتی تماس رو قطع کردم و برگشتم سر درس و کتاب‌هام به این فکر افتادم که من چرا این حرف‌ها رو برای خودم به کار نمی‌بندم......

    به قول معروف:«کل اگر طبیب بودی   سر خود دوا نمودی»

    شدم مثل یه قشری از جامعه!فکر نمی‌کنم لازم به توضیح باشه که چه کسایی رو میگم!;)

    +از درس‌های انتزاعی مثل جبر متنفرم!سر هیچ درسی تا حالا اینقدر احساس خنگی نکرده‌بودم:(((

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • یک پری
    • جمعه ۲۱ آذر ۹۳

    هذیان گویی بعد از امتحان

    1. یادش بخیر دبیرستان که بودم وقتی امتحان می‌دادم و می‌اومدم،توی خونه حکومت نظامی راه می‌انداختم و کسی حق نداشت جیک بزنه تا من بخوابم.اما بالاخره هر دیکتاتوری روزی به پایان می‌رسه!!هعی.......
    الان دیگه بعد از امتحان که میام خوابگاه فقط می‌تونم به اینترنت پناه ببرم که لااقل فقط ذهنمو خالی کنم.
    امروز وقتی استاد داشت درباره‌ی شکستن فولاد توضیح می‌داد شکست تک تک اعضای وجودم رو به خوبی احساس می‌کردم.خسته‌ام......خیلی....
    این امتحان‌های لعنتی هم قصد تموم شدن ندارند.
    دیشب هم‌اتاقیم می‌گفت :چرا چیزی نمیگی وحداقل غر نمیزنی؟
    بیچاره خبر نداشت که دیگه بی‌حس شدم و هیچی نمی‌فهمم.....
    2. ساعت 1:40نیمه شب بود.چراغ اتاق خاموش بود و برای این که قبل از خواب وسایلم رو برای فردا چک کنم از نور صفحه‌ی گوشیم کمک گرفته بودم.
    یه لحظه چشمم به گوشی افتاد و متوجه شدم که بر اثر تماس اشتباهی دستم،خونمون شماره‌گیری شده.سریع تماس رو قطع کردم.دعا می‌کردم که تلفن زیاد زنگ نخورده باشه که مامانم تماس گرفت.می‌دونستم الان استرس گرفته که من چرا اون موقع شب زنگ زدم پس قبل از هر حرفی با شرمندگی بهش گفتم ببخشید دستم رفت روی شماره‌ی خونه.اونم نفسی از سر آسودگی کشید و بعد از این که مطمئن شد اتفاقی نیفتاده به جای دعواکردن من که چرا حواسم رو جمع نمی‌کنم گفت:هنوز بیداری؟مگه 8کلاس نداری!
    دیگه خوابم نمی‌برد.از خودم خیلی ناراحت بودم.قطره‌های اشک بی‌اختیار از چشمم سرازیر شد.دلم برای مامان سوخت....من خیلی به طور ناخواسته بهش استرس وارد می‌کنم........
    فیلم شیار143 برام بسیار دوست داشتنی بود.مخصوصا سکانس آخرش.پیشنهاد می‌کنم حتما ببینید.

    +لعنت بر دهانی که بی‌فکر باز شود!یه بله‌ای گفتم که مثله چی توش موندم......
  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • یک پری
    • سه شنبه ۱۸ آذر ۹۳

    حس خوب

    عینکم شب قبل توسط پای یکی از بچه‌ها مورد لطف قرار‌گرفته بود و کج شده‌بود.ساعت8 صبح هم کلاس عمومی داشتم.بعد از گذشت مدتی از کلاس سردرد گرفتم.از استاد اجازه خواستم که کلاس رو ترک کنم و ایشون هم بعد از کمی منت گذشتن با چشم و ابرو برای بنده اجازه صادر کردند.

    بعد از بیرون اومدن از کلاس برای تعمیر عینکم رفتم عینک فروشی نزدیک دانشگاه که با در بسته مواجه شدم.برگشتم دانشگاه.اون موقع صبح تا شروع کلاس بعدی کاری برای انجام دادن نداشتم بنابراین تصمیم گرفتم برم بوفه و صبحونه بخورم تا بلکه حالم بهتر بشه.خیلی وقت بود که بیرون صبحونه‌ نخورده بودم و صبحونه برام منحصر شده بود به شیرکاکائو و کیک هول هولکی بین کلاس ها.

    یه نیمرو خوردم که خیلی چسبید حالا نمیدونم مزه‌ی نیمروئه فرق داشت یا.....!

    بعدش هم یه کافی میکس گرفتم و در حین خوردنش جزوه‌ی کلاس بعدیم رو مرور کردم.بعد رفتم عینک‌فروشی که حالا باز شده بود و اون آقای محترم هم عینکم رو در عرض چند ثانیه اونم بدون هیچ هزینه‌ای درست کرد:)

    بعد از اتمام کلاس رفتم سلف.برخلاف همیشه که نزدیک ترین صندلی رو انتخاب می‌کردم.رفتم ته سالن کنار پنجره‌ای که پشتش توسط برگ درخت های چنار کاملا پوشیده شده نشستم.با آرامش غذا خوردم و در راه برگشت هم چشمم به یک جفت گوشواره‌ی خوشگل افتاد و خریدمش.ست دستبندش رو هم سفارش دادم برام بسازه:))

    در پایان اون روز هم کلی بازخورد خوب از عکس های پاییزی که گرفته بودم دریافت کردم.برام جالب بود که عکس‌هایی که من همین جوری گرفته بودم چقد براشون قابل توجه بود!

    همه میگن تو به جای صنایع باید عکاسی می‌خوندی!!!;)

    راستش خودم هم دوست داشتم یه رشته‌ی هنری می‌خوندم.دانشجوهای هنر رو خیلی دوست دارم! بگذریم.........

    این اتفاقات کوچولو و عادی یه روز خوب رو برام رقم زدند.روزی که میتونست با یه سردرد بد تموم بشه با یه حس خوب تموم شد.حس خوبی که نمیدونم چجوری اومد.اما فکر می‌کنم نقش اون صبحونه‌ی خوشمزه خیلی پررنگ بود:)

    +امتحان های محترم لطفا یکم با من مهربون‌تر باشید!

    +با عطر تو

    در یک اتاق

    تنها مانده ام..

    این عذاب را

    نمی توانی تصور کنی

    ..

    ایلهان برک
    ترجمه: سیامک تقی زاده


  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • یک پری
    • جمعه ۱۴ آذر ۹۳

    راستی اسمت چی بود؟!!

    1.با هم کلاسیم توی آزمایشگاه مشغول انجام آزمایش بودیم.گوشیش چندباری زنگ خورد و انگار کسی پشت خط سوالی ازش می‌پرسید و اونم با کلافگی چیزی رو روی کاغذ حساب می‌کرد و براش توضیح می‌داد.آخر سر به من گفت بیا ببین این فرمول درسته برادرم منو کلافه کرده.دیدم تناسبی که از روی اون درجه رو بر حسب رادیان حساب می‌کنیم رو نوشته.بهش گفتم آره درسته.من که توی ذهنم یه پسربچه‌ی راهنمایی یا فوقش اول دبیرستان رو تصور کرده بودم با خنده پرسیدم برادرت کلاس چندمه؟وقتی جواب داد لیسانس عمران داره خنده روی لبم ماسید!!!!

    2.اگه تا حالا سوار متروی تهران-کرج شده باشید می‌دونید که واگن هاش شبیه قطار هست.

    با این توضیح:

    توی متروی مذکور  نشسته بودم و کوله پشتیم رو هم گذاشته بودم روی صندلی روبروییم که خالی بود.و بی‌توجه به بازارگرمی فروشنده‌ها داشتم منظره‌ی بیرون رو تماشا می‌کردم و توی ذهنم عکس هایی که میشه از این مناظر گرفت رو تصور میکردم.که متوجه شدم دخترکی من رو صدا می‌زنه"خانم خانم میشه کیفتونو بردارید؟"

    کنار یکی از فروشنده ها ایستاده بود و مشخص بود که اون فروشنده مادرش هست.کیفم رو برداشتم و روی پام گذاشتم و اون دختر نشست.

    بعد به من گفت که میتونم کیفم رو بذارم کنارش روی صندلی (جثه‌ی کوچیکی داشت).منم تشکر کردم و گفتم همینجوری راحتم.

    عینکی بود.با این که عینک زدن بچه‌ها توی سن کم اصلا پدیده‌ی خوشایندی نیست اما به شخصه از بچه‌های عینکی خوشم میاد!

    به علاوه چهرشو دوست داشتم.به نظر می‌رسید از اون بچه‌های عاقل باشه که من خیلی دوستشون دارم.

    به یه فروشنده‌ی دیگه می‌گفت که تشنه هست و آب میخواد،اون فروشنده هم بهش گفت که نباید میومد اینجا و اون هم از تنهاییش توی خونه تو روزهای آخر هفته گله کرد.

    سر صحبت رو باهاش باز کردم و فهمیدم که کلاس چهارم دبستان هست.و توی کرج زندگی می‌کنند.از شرایط مدرسه و بچه های کلاسشون راضی نبود و می‌گفت چون مدرسشون توی منطقه‌ی نسبتا محرومی هست اصلا بهشون رسیدگی نمی‌کنند و......

    از درسش و علاقه‌اش به تحصیل پرسیدم که متوجه شدم دانش‌آموز زرنگی هست.با شور و اشتیاق از نمره‌هاش تعریف می‌کرد و با شرمندگی می‌گفت که توی آخرین امتحان ریاضیش 2تا غلط داشته.بعد من براش توضیح دادم که اون دو تا غلط اصلا مهم نیست و من مطمئنم اون آینده‌ی درخشانی داره و اگر همین طوری با پشتکار درس بخونه در آینده آدم موفقی میشه و میتونه به مادرش کمک کنه که دیگه مجبور نباشه صبح تا شب توی مترو فروشندگی کنه.

    وقتی این دختر رو با بچه‌های دیگه از جمله برادر خودم که توی مدرسه غیرانتفاعی و با رسیدگی 24ساعته پدرومادر درس میخونند و دائم هم برای تنبلی و درس نخوندشون بهونه‌های مختلف میارن مقایسه کردم به جای اون بچه‌ها من از این دخترخجالت کشیدم.......

    با شنیدن ایستگاه صادقیه برای اون دخترک نازنین آرزوی موفقیت کردم و ازش خداحافظی کردم و در سیل جمعیت پنهان شدم که سوار قطار بعدی بشوم.


  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • یک پری
    • شنبه ۸ آذر ۹۳
    gahneveshtha@yahoo.com
    آرشیو مطالب