راستی اسمت چی بود؟!!

1.با هم کلاسیم توی آزمایشگاه مشغول انجام آزمایش بودیم.گوشیش چندباری زنگ خورد و انگار کسی پشت خط سوالی ازش می‌پرسید و اونم با کلافگی چیزی رو روی کاغذ حساب می‌کرد و براش توضیح می‌داد.آخر سر به من گفت بیا ببین این فرمول درسته برادرم منو کلافه کرده.دیدم تناسبی که از روی اون درجه رو بر حسب رادیان حساب می‌کنیم رو نوشته.بهش گفتم آره درسته.من که توی ذهنم یه پسربچه‌ی راهنمایی یا فوقش اول دبیرستان رو تصور کرده بودم با خنده پرسیدم برادرت کلاس چندمه؟وقتی جواب داد لیسانس عمران داره خنده روی لبم ماسید!!!!

2.اگه تا حالا سوار متروی تهران-کرج شده باشید می‌دونید که واگن هاش شبیه قطار هست.

با این توضیح:

توی متروی مذکور  نشسته بودم و کوله پشتیم رو هم گذاشته بودم روی صندلی روبروییم که خالی بود.و بی‌توجه به بازارگرمی فروشنده‌ها داشتم منظره‌ی بیرون رو تماشا می‌کردم و توی ذهنم عکس هایی که میشه از این مناظر گرفت رو تصور میکردم.که متوجه شدم دخترکی من رو صدا می‌زنه"خانم خانم میشه کیفتونو بردارید؟"

کنار یکی از فروشنده ها ایستاده بود و مشخص بود که اون فروشنده مادرش هست.کیفم رو برداشتم و روی پام گذاشتم و اون دختر نشست.

بعد به من گفت که میتونم کیفم رو بذارم کنارش روی صندلی (جثه‌ی کوچیکی داشت).منم تشکر کردم و گفتم همینجوری راحتم.

عینکی بود.با این که عینک زدن بچه‌ها توی سن کم اصلا پدیده‌ی خوشایندی نیست اما به شخصه از بچه‌های عینکی خوشم میاد!

به علاوه چهرشو دوست داشتم.به نظر می‌رسید از اون بچه‌های عاقل باشه که من خیلی دوستشون دارم.

به یه فروشنده‌ی دیگه می‌گفت که تشنه هست و آب میخواد،اون فروشنده هم بهش گفت که نباید میومد اینجا و اون هم از تنهاییش توی خونه تو روزهای آخر هفته گله کرد.

سر صحبت رو باهاش باز کردم و فهمیدم که کلاس چهارم دبستان هست.و توی کرج زندگی می‌کنند.از شرایط مدرسه و بچه های کلاسشون راضی نبود و می‌گفت چون مدرسشون توی منطقه‌ی نسبتا محرومی هست اصلا بهشون رسیدگی نمی‌کنند و......

از درسش و علاقه‌اش به تحصیل پرسیدم که متوجه شدم دانش‌آموز زرنگی هست.با شور و اشتیاق از نمره‌هاش تعریف می‌کرد و با شرمندگی می‌گفت که توی آخرین امتحان ریاضیش 2تا غلط داشته.بعد من براش توضیح دادم که اون دو تا غلط اصلا مهم نیست و من مطمئنم اون آینده‌ی درخشانی داره و اگر همین طوری با پشتکار درس بخونه در آینده آدم موفقی میشه و میتونه به مادرش کمک کنه که دیگه مجبور نباشه صبح تا شب توی مترو فروشندگی کنه.

وقتی این دختر رو با بچه‌های دیگه از جمله برادر خودم که توی مدرسه غیرانتفاعی و با رسیدگی 24ساعته پدرومادر درس میخونند و دائم هم برای تنبلی و درس نخوندشون بهونه‌های مختلف میارن مقایسه کردم به جای اون بچه‌ها من از این دخترخجالت کشیدم.......

با شنیدن ایستگاه صادقیه برای اون دخترک نازنین آرزوی موفقیت کردم و ازش خداحافظی کردم و در سیل جمعیت پنهان شدم که سوار قطار بعدی بشوم.


  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • یک پری
    • شنبه ۸ آذر ۹۳

    حس و حالم خوش نیست.....

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • پنجشنبه ۲۹ آبان ۹۳

    هپروت.....

    1.با دیدن عکس زیر چه برداشتی از آن در ذهنتان شکل می گیرد؟

    مدتی پیش این عکس را در یکی از شبکه های اجتماعی گذاشتم و نوشتم که با دیدن این عکس انرژی مثبت می گیرم و حس خوبی به من می دهد و از این صحبت ها!!
    اما در نهایت ناباوری با بازخوردهای منفی روبرو شدم که نشان از این می داد که اکثر افراد تصور کرده اند فرد نشان داده شده در عکس خودکشی کرده و خودش را از جایی آویزان کرده است.
    اما به نظر من آن فرد از شدت خوشحالی به هوا پریده است.(آخر آدمی که چند تا کتاب و یک لیوان چای در کنارش هست خودکشی می کند؟!!)
    این مسئله و چند مورد دیگر باعث شد که یکی از نزدیکانم مرا به خوش بینی و مثیت نگری بیش از حد متهم کند!!!
    حالا به نظر شما من زیادی خوش بین هستم یا نزدیکانم زیادی بد بین؟!!!
    +مطلب مربوط به بد بینی گروه متمم را دوست داشتم.
    2. وقتی به کارهای نکرده ی زندگی ام فکر می کنم احساس سرخوردگی می کنم.من در اوج جوانی هنوز هیچ کار موثری در این جهان انجام نداده ام.هنوز به خیلی از فعالیت های موردعلاقه ام نپرداخته ام و ......
    خیلی سر درگمم......حتی در مورد اولویت ها و هدف های زندگیم هم دچار تردید شده ام.دیگر نمی دانم کدام راه بهترین است؟یا به عبارتی بهترین برای من...
    وای!!!چقدر کار ناکرده و چه زمان کوتاهی:(
    3.بلد نیستم آدم ها را فقط به خاطر خودشان دوست داشته باشم.رفتار و حرف های یک نفر روی احساس من نسبت به او تاثیر مستقیمی می گذارد.گاهی شده است که به خاطر یک اظهار نظر نابجا از آدمی بدم آمده است و گاهی هم به دلیل یک حرف خوب از آدمی خوشم آمده.
    اما دارم یاد می گیرم که نباید احساسم نسبت به آدم ها به طور لحظه ای تغییر کند و این که هر کسی را برای شخصیت مستقل خودش دوست داشته باشم نه صرفا برای سخنان و رفتار آنی اش.
  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • یک پری
    • پنجشنبه ۲۲ آبان ۹۳

    گرنمی آیم به پرسش نیست درتقصیرمن / کور بادا دیده ام بیمار چون بینم تو را

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • پنجشنبه ۱۵ آبان ۹۳

    چند جمله ای درباره ی این روزها

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • پنجشنبه ۸ آبان ۹۳

    اندر احوالات من در روزهای آخر ماه

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • پنجشنبه ۱ آبان ۹۳

    تولد نوشت

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • يكشنبه ۲۷ مهر ۹۳

    عیدی من خنده های تو بود...

    بعد از چندین بار خاموش کردن آلارم موبایلم بالاخره تصمیم می گیرم از تخت دل بکنم.پنجره را باز می کنم تا هوای اتاق عوض شود.

    نم باران زده است،کلاغ ها قارقار می کنند،رنگ زرد برگ ها چشمم را می زند و خرمالوها با ناز به من چشمک می زنند.

    باز کردن پنجره همانا و هجوم سیل خاطرات همان.به روی خودم نمی آورم.نمی خواهم خاطرات پاییز لعنتی سال قبل برایم مرور شود.

    اما این هوا کار خودش را کرده است،دیگر نمی شود جلوی این سیل را گرفت.

    پشت میز رو به روی پنجره می نشینم،برای خودم چای می ریزم و لقمه درست می کنم،گوشم صدای شاد آهنگ اتاق بغلی را می شنود اما در ذهنم سعی می کنم صدای حرف زدن و خندیدن تو را تصور کنم.بعد از گذشت یک سال چه صدای واضحی است!

    من همچنان لیوان های چای را به دنبال هم سر می کشم،اما گرم نمی شوم.کلاغ ها همچنان قار قار می کنند و تو همچنان می خندی.

    چه کسی یادش می رود آن پاییز لعنتی را؟!اما هیچ کس مثل من تلخی آن را لمس نکرد.هیچ کس مثل من از این هوا متنفر نشد......

    قوری چای خالی می شود،صدای آهنگ قطع می شود و کلاغ ها هم دیگر قارقار نمی کنند.

    می روم استاتیک بخوانم،اما مگر صدای خنده هایت می گذارد.......؟

  • ۳ | ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • یک پری
    • دوشنبه ۲۱ مهر ۹۳

    خسته یا بی انگیزه؟مسئله این است!

    از ساعت 8صبح تا 5 بعداز ظهر پشت سر هم کلاس داشته باشی اونم همش تخصصی.به طوری که فقط نیم ساعت بینش برای ناهار و نماز وقت داشته باشی.شب قبلش هم ساعت 2 خوابیده باشی و دیگه حتی عینک هم جوابگوی چشمات نباشه.
    از قضا در پایان اون روز یه اتفاق باعث میشه همه ی اون خستگی های جسمی و فکری فراموشت بشه و یه مسیر 3 کیلومتری رو با پای تازه شکسته شده ات پیاده طی کنی.اما وقتی که به مقصد میرسی و حس خوشایند اون اتفاق از بین میره تازه می فهمی چه بلایی سر پات اومده و چقد چشمات میسوزند و به معنای واقعی خسته ای......

    "دیل کارنگی" در کتاب "چگونه از زندگی و شغل لذت ببریم" میگه: «بخش عمده ی خستگی ای که ما از آن رنج می بریم،ریشه ی روحی دارد.در حقیقت خستگی و درماندگی ای که صرفا منیع فیزیکی داشته باشد،نادر است.»
    هم چنین در جایی دیگه از همین کتاب گفته میشه:«زمانی که فرد از کارش واخورده است،فشار خون و اکسیژن بدنش کاهش پیدا می کند و دچار خستگی می شود.اما وقتی با چیزی مورد علاقه و محبوب مواجه می شود که کارش را با شادی و لذت همراه می سازد،عکس آن تحولات در بدنش رخ می دهد.»
    به نظرم توی زندگی یکی از مهم ترین فاکتورها برای ادامه دادن و پیشرفت انگیزه است.وقتی برای کاری انگیزه نداشته باشی نابود میشی.حالا اون انگیزه میتونه هر چیز کوچیک و یا بزرگی باشه.از یه جایزه ی معمولی گرفته تا یه آدم.
    خلاصه توی هر زندگی یه انگیزه لازمه وگرنه اونقدر هر روز خسته و کوفته بر میگردی خونه که یه روز تصمیم میگیری دیگه ادامه ندی و همین جور درجا بزنی........تا به یه جایی میرسی که خود قبلیت هم برات میشه یه آرزو.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • یک پری
    • پنجشنبه ۱۷ مهر ۹۳

    استاد

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • چهارشنبه ۹ مهر ۹۳
    gahneveshtha@yahoo.com
    آرشیو مطالب