"نابودی تمدن لحظه ی آغاز مشخصی ندارد
نه انفجار هسته ای. نه برخورد شهابسنگ از آسمان. نه سیل و نه زلزله
تمدن، آرام آرام، نابود میشود
بانکها ورشکست میشوند
شاخصهای سهام فرو میریزند
شرکتها کارکنان خود را اخراج میکنند
آنها که دزدی های بزرگ را دیده بودند
زشتی دزدیهای کوچک در نگاهشان کمرنگ میشود
و روزی میرسد که در سر هر کوی و برزن
تکه نانی را می بینی که دو نفر بر سر آن درگیرند
و یکی به ضرب و زور، این آخرین تکه نان در دسترس را، از دست دیگری میگیرد
و تمدن در کشمکش خرده دزدان گرسنه قطحی زده، ناپدید میشود
اما ناامید نباش
میتوانی این روایت را وارونه هم بخوانی
بر سر هر کوی برزن، دو گرسنه را می بینی
گیج و سردرگم، بر سر تکه نانی که یک نفر را هم به سختی سیر میکند
گرسنه اول، میگوید: من به اندازه ی تو گرسنه نیستم. تو آن را بردار
دیگری میگوید: من هم آنقدر که چهره ام نشان میدهد گرسنه نیستم. تو آن را بردار
چنین میشود که اگر چه فقر و محرومیت هست، اما مردم امنیت را تجربه میکنند
و اگر چه دزدیهای بزرگ هست، اما خرده دزدی نیست
و مردم کم کم میفهمند که نگونبختی آنها
حاصل صد دزد بزرگ نیست. بلکه میوه شوم صدهزار دزد کوچک است
کم کم، شرکتها رونق میگیرند
کارکنان به محل کار خود باز میگردند
شاخصهای سهام بالا میروند و بانکها، به کار روزمره خود مشغول میشوند
رشد و نابودی تمدن، لحظه ی مشخصی ندارد
لحظه ی سرنوشت سازش، هم اکنون است که تو روبروی انسانی دیگر
بر سر سفره ایستاده ای"
امشب میخواستم بیایم و از حس و حال این روزهایم بگویم اما وقتی ایمیل ارسالی از طرف محمدرضا شعبانعلی را که با این متن آغاز میشد را خواندم دیدم او حجت را تمام کرده است و بهتر است من بیهودهگویی نکنم.پس تنها به مرور مشاهدات امروزم بسنده میکنم:
-خانم مسن حدودا 60سالهای که توی تاکسی پای تلفن با دخترش خانههایی که این چند روزه باید برای نظافت بروند را هماهنگ میکند.و با حسرت به دخترش میگوید که امروز 500هزار تومان از دکتر فلانی گرفته است و 300هزار تومانش را میخواهد به او بدهد که برای بچههایش خرید عید کند!
-آقایی که فقط بالاتنه دارد و پایین تنهاش قطع شده است روبروی یک مرکز خرید بزرگ و شیک ایستاده است و گدایی میکند(از این واژه خوشم نمیآید اما واقعا نمیدانستم چه معادلی برای آن بهکار ببرم).در هیاهوی رفتوآمد آدمهای خوشحال و خندان صدایش به گوش کسی نمیرسد...
-دو پسر جوانی که کنار هم ایستادهاند و یکی به دیگری میگوید:سرت را که میچرخانی یکی بهتر از دیگری را میبینی!انتخاب سخته!
این را شاید پسرها درک نکنند اما برای یک دختر مفهوم تلخ و زنندهای دارد.....
-دو دختر جوانی که از داخل پاساژ میآیند بیرون و یکی به دیگری میگوید با این لباسی که خریدم چشماشون درمیاد!
.....................................
گلوبم خشک میشود....میسوزد.پاهایم سست میشود.....
این همه تضاد و تناقض کنار هم ،در فاصلهی چند متر!!!؟؟؟