کجا با این عجله دختر قشنگ؟

وقتی که فکر می‌کنی دیگه اون آخرش بود، مصیبت ازون بدتر که پیش نمیاد، روزگار بدمصب انگشت وسطش رو بهت نشون میده و میگه عه بذار بدترشم برات دارم. داغ اون یکی کمرنگ شده هان؟ بذار یه دونه جگرسوزترشو برات دارم.

چقد جون سختیم دختر. چقد پوستمون کلفته، چطور ازین مصیبت کمرمون خم نمیشه؟ چطور اینقدر راحت عزیزمون تو یه لحظه از دست میره و هنوز سر پا موندیم و داریم زندگی کوفتی معمولیمون رو می‌کنیم، در حالی که یه دنیا امید و آرزو و شادی زیر خروارها خاک خوابیده؟

من که به هیچی اعتقاد ندارم، خوش به حال کسانی که با یه سری چیزا دلشون آروم میشه، در حالی که هیچ چیز هیچ معنایی نداره واسه من جز گول‌زدن خودمون...

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • یک پری
    • جمعه ۵ شهریور ۰۰

    تلخِ تلخ

    بوی یاس رازقی خوشبویی که تازه از گلدون افتاده بود و قورمه‌سبزی که الف پخته بود رو تبدیل به گلوله گلوله اشک کردم.

    اون در عوض نازم کرد و برام عود روشن کرد، نمی‌دونم تا کی این مرد میتونه این حد از تلخی رو تحمل کنه...

    اشک‌هایم

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یک پری
    • جمعه ۱۸ تیر ۰۰

    لعنت به ل.و.پ.و.س

    امروز از اون روزها بود که مازوخیست درونم هی انگولکم کرد که برم یه زخم کهنه رو خراش بدم. رفتم از لای فولدرهای قدیمی، ویدئوی آخرین گردش خانوادگی قبل از مرگ الف رو پیدا کردم. تابستون 91. چند سالی بود که جرات نکرده بودم برم سراغش. اما امروز دیگه نتونستم طاقت بیارم. ویدئو با قیافه‌ی خندون شوهرخاله بزرگه شروع شد. بعد رفت روی الف و اون چهره‌ی همیشه آروم و لبخند بر لبش. تنم مور مور شد. زار زدم. تا هر چقدر در توان داشتم زار زدم. اون شاید جزو آخرین دیدارهام با الف بود. سال بعدش من کنکور داشتم و تو خونه خودمو حبس کرده بودم. بعدشم دیگه اون مریضی لعنتی و تهران اومدن و بستری‌شدن‌های الف. تا این‌که منم تهران قبول شدم و آخرین دیدارمون وقتی بود که اون روی تخت بیمارستان بود و داشت نفس‌های آخر رو می‌کشید. اون گردش شاید آخرین باری بود که هممون با هم از ته دل می‌خندیدیم. آخرین باری بود که سایه‌ی مرگ و بیماری روی سرمون آوار نشده بود. الف جان دلم خیلی برات تنگ شده و این‌که فکر نمی‌کنم یه دنیای دیگه‌ای باشه و دوباره بتونم ببینمت بیشتر اذیتم می‌کنه...

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • یک پری
    • سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹

    هیولا

    فردا این موقع، ممکنه ناراحت باشم، عصبی باشم، بی حوصله باشم، اما اینو مطمئنم که این هیولای ترسناک استرس که از بس دلمو چنگ انداخته، رمقی برام نذاشته، دیگه نیست. و خب این مسئله برام غیرقابل تصوره. نمیتونم تصور کنم که این هیولا دیگه باهام نباشه. هیولایی که توی 2-3 سال اخیر بدجور چنبره زده روی زندگیم و توی 1 ماه اخیر امونم رو بریده.

    هر چند که به قول الف تو با استرس و اضطراب زاده شدی و همیشه توی زندگی یه چیزی رو پیدا می‌کنی که ازش هیولای استرس بزنه بیرون. راستش بعضی وقتا فکر می‌کنم اصلا زندگی بدون(کم) استرس چه شکلیه؟ اینم برام قابل تصور نیست متاسفانه.

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یک پری
    • دوشنبه ۹ تیر ۹۹

    از رنجی که می‌برم

    از نظر روحی به این احتیاج دارم که منتظر امضای کسی نباشم، منتظر هیچ نوتیفی نباشم،نخوام با جمله‌های مالشی(شما بخوانید مودبانه و التماسی) کارهام رو پیش ببرم، کارهایی که انجامش وظیفه‌ی طرف مقابله. از نظر جسمی به این احتیاج دارم که چشمام 24ی به اسکرین‌های متعدد زل نزنه و ماتحتم از فشار نشستن طولانی خلاص بشه.

    گ... بزنن در تحصیلات تکمیلی توی این مملکتو بابا. گ... بزنن.

    +این وبلاگ به غرنوشت‌ها تغییر ماهیت داده است.

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • یک پری
    • شنبه ۲۴ خرداد ۹۹

    کابوس

    صدای سرفه‌های مامان کابوس این روزای منه. مادربزرگی که سهممون از عزاش فقط شنیدن خبر فوتش بود کابوس منه، استرس مدام و فکرای آزاردهنده کابوس منه، دلتنگی و نگرانی کابوس منه، کاش تموم شن این کابوس‌ها، کاش صبح شه این شب.

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یک پری
    • سه شنبه ۵ فروردين ۹۹

    خوشا فصلی که دور از غم...

    خوشا فَصلی کِه دور از غم
    هَمَه کَه شُنَه وا شُنَه
    دَست وا دَست، سایَه وا سایَه
    شارَفتَه خُنَه وا خُنَه
     

    آقای مهدی ساکی چه کردی با این آهنگ با دلم.

    خَزُن زَرد ایسالُن نُوبَتی تَمُنِن

    بَهار از راه اَرسیدِن زندِگی چه جُنِن

    دوست دارم نوشتن توی وبلاگ رو جدی شروع کنم...

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یک پری
    • شنبه ۲۶ بهمن ۹۸

    خشم

    هر چند ساعت یک بار بغض می‌کنم و درجا سعی می‌کنم توی نطفه خفش کنم. پر از حس پوچی و خشم و بغضم.

    توی یک هفته‌ی اخیر نتونستم کارم رو جلو ببرم از بس بی‌حوصله و بی‌تمرکز بودم.

    از تمام شرایط این یک‌ هفته چیزی که دلم می‌خواد بمونه، خشمه. روز 21 دی 98 و خشم همراهش باید تا ابد به یادم بمونه.

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یک پری
    • چهارشنبه ۲۵ دی ۹۸

    تلاش برای بقا

    خیلی وقت‌ها کلی تلاش می‌کنم و کارای مختلف می‌کنم تا حالمو خوب کنم، گاهی هم اینجوری میشه که تو همین موقعی که فکرشو نمی‌کنم سرشار از لذت میشم. همین الان که از تراپی برگشتم، نشستم توی کلانا و خودمو به صبحونه مهمون کردم و هر بار که در باز میشه، یه نسیم خنک پاییزی میزنه توی صورتم و مجاری تنفسیم باز میشه و بوی لعنتی شکلات موکایی که 10دقیقه پیش خوردم، می‌پیچه توی دهنم.

    وقتی این نسیم خنک و بوی شکلات هست، بقیه‌ی چیزا مثل تلفن جواب ندادن دکتر الف، حداقل برای چند دقیقه هم که شده میره توی حاشیه :)

    به قول تراپیستم، تو بهترینِ خودتو داری زندگی می‌کنی، پس اینقدر نگران نباش!

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • یک پری
    • دوشنبه ۲۰ آبان ۹۸

    از عجایبِ روزگار

    هیچ موقع فکر نمی‌کردم مهم‌ترین مسائل زندگیم توی یه شب به شدت بارونی، توی یه فست‌فودی 10متری، نبش میدون آرژانتین، درحال به دندون کشیدن مرغ سوخاری تعیین بشن. ترسناک نیست؟

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • یک پری
    • پنجشنبه ۲ آبان ۹۸
    gahneveshtha@yahoo.com
    آرشیو مطالب