۶ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

تولد نوشت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • يكشنبه ۲۷ مهر ۹۳

    عیدی من خنده های تو بود...

    بعد از چندین بار خاموش کردن آلارم موبایلم بالاخره تصمیم می گیرم از تخت دل بکنم.پنجره را باز می کنم تا هوای اتاق عوض شود.

    نم باران زده است،کلاغ ها قارقار می کنند،رنگ زرد برگ ها چشمم را می زند و خرمالوها با ناز به من چشمک می زنند.

    باز کردن پنجره همانا و هجوم سیل خاطرات همان.به روی خودم نمی آورم.نمی خواهم خاطرات پاییز لعنتی سال قبل برایم مرور شود.

    اما این هوا کار خودش را کرده است،دیگر نمی شود جلوی این سیل را گرفت.

    پشت میز رو به روی پنجره می نشینم،برای خودم چای می ریزم و لقمه درست می کنم،گوشم صدای شاد آهنگ اتاق بغلی را می شنود اما در ذهنم سعی می کنم صدای حرف زدن و خندیدن تو را تصور کنم.بعد از گذشت یک سال چه صدای واضحی است!

    من همچنان لیوان های چای را به دنبال هم سر می کشم،اما گرم نمی شوم.کلاغ ها همچنان قار قار می کنند و تو همچنان می خندی.

    چه کسی یادش می رود آن پاییز لعنتی را؟!اما هیچ کس مثل من تلخی آن را لمس نکرد.هیچ کس مثل من از این هوا متنفر نشد......

    قوری چای خالی می شود،صدای آهنگ قطع می شود و کلاغ ها هم دیگر قارقار نمی کنند.

    می روم استاتیک بخوانم،اما مگر صدای خنده هایت می گذارد.......؟

  • ۳ | ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • یک پری
    • دوشنبه ۲۱ مهر ۹۳

    خسته یا بی انگیزه؟مسئله این است!

    از ساعت 8صبح تا 5 بعداز ظهر پشت سر هم کلاس داشته باشی اونم همش تخصصی.به طوری که فقط نیم ساعت بینش برای ناهار و نماز وقت داشته باشی.شب قبلش هم ساعت 2 خوابیده باشی و دیگه حتی عینک هم جوابگوی چشمات نباشه.
    از قضا در پایان اون روز یه اتفاق باعث میشه همه ی اون خستگی های جسمی و فکری فراموشت بشه و یه مسیر 3 کیلومتری رو با پای تازه شکسته شده ات پیاده طی کنی.اما وقتی که به مقصد میرسی و حس خوشایند اون اتفاق از بین میره تازه می فهمی چه بلایی سر پات اومده و چقد چشمات میسوزند و به معنای واقعی خسته ای......

    "دیل کارنگی" در کتاب "چگونه از زندگی و شغل لذت ببریم" میگه: «بخش عمده ی خستگی ای که ما از آن رنج می بریم،ریشه ی روحی دارد.در حقیقت خستگی و درماندگی ای که صرفا منیع فیزیکی داشته باشد،نادر است.»
    هم چنین در جایی دیگه از همین کتاب گفته میشه:«زمانی که فرد از کارش واخورده است،فشار خون و اکسیژن بدنش کاهش پیدا می کند و دچار خستگی می شود.اما وقتی با چیزی مورد علاقه و محبوب مواجه می شود که کارش را با شادی و لذت همراه می سازد،عکس آن تحولات در بدنش رخ می دهد.»
    به نظرم توی زندگی یکی از مهم ترین فاکتورها برای ادامه دادن و پیشرفت انگیزه است.وقتی برای کاری انگیزه نداشته باشی نابود میشی.حالا اون انگیزه میتونه هر چیز کوچیک و یا بزرگی باشه.از یه جایزه ی معمولی گرفته تا یه آدم.
    خلاصه توی هر زندگی یه انگیزه لازمه وگرنه اونقدر هر روز خسته و کوفته بر میگردی خونه که یه روز تصمیم میگیری دیگه ادامه ندی و همین جور درجا بزنی........تا به یه جایی میرسی که خود قبلیت هم برات میشه یه آرزو.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • یک پری
    • پنجشنبه ۱۷ مهر ۹۳

    استاد

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • چهارشنبه ۹ مهر ۹۳

    فرهنگ استفاده از موبایل......

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • شنبه ۵ مهر ۹۳

    معضل اجتماعی یا.....؟

    روز سه شنبه با دوستم قرار گذاشتیم که شهر موشها رو توی پردیس ملت ببینیم اما وقتی سانس ها رو چک کردیم متوجه شدیم که هیچ سانسی به برنامه ی ما نمیخوره چون من تا ساعت 5 کلاس داشتم و ساعت 9 هم باید بر میگشتیم.بنابر این فیلم رو تغییر دادیم و تصمیم بر این شد که آتش بس 2 رو ببینیم.من که معمولا توی برنامه ریختن وسواس دارم به دوستم گفتم بذار بلیط رزرو کنم.اما اون با اعتماد به نفس گفت اینجا ایرانه و سالن سینماها هیچ موقع  به این زودی پر نمیشه.خلاصه وقتی رسیدیم اونجا با کمال سرافکندگی با ظرفیت پرشده ی سالن مواجه شدیم و جالب اینجا بود که این برای همه ی فیلم ها صدق می کرد.
     از بی خیالی دوستم عصبی بودم اما در اون لحظه کاری نمیشد کرد.با شونه هایی آویزون برگشتیم وقرار بر این شد که بریم یه چیزی بخوریم و کمی در امتداد ولی عصر پیاده روی کنیم وبرگردیم.
    اما روبروی آبمیوه فروشی با صحنه ای مواجه شدم که کل اون روز رو از اونی که بود بدتر کرد.
    یک پسر جوان و شیک پوش گوشه ی لباس پسر بچه ی7-8ساله ای رو که دست فروش بود گرفته بود و اون رو در فاصله ی کمی ازآب جوی نگه داشته بودوسر اون بچه فریاد می کشید.اونقدر این صحنه من رو منقلب  کرد که سر جام میخکوب شدم.وقتی تهدید های اون مرد جوان تموم شد بچه رو گوشه ی خیابون ول کرد و رفت.
    نمیدونم قبل از این چه اتفاقی افتاده بود و پسر بچه برای چی تنبیه می شد اما مطمئنم اون بچه با جثه ی کوچیکش نمیتونست آزار جدی برای اون مرد داشته باشه.بلکه اون مرد جوان و مغرور میخواست قدرت و ثروت خودش رو به رخ بقیه بکشه و.......بهتره قضاوت نکنم.
    نمیدونم اون بچه از چه سنی و چند بار این اتفاق ها براش رخ داده و در آینده قراره چه برخورد های بد دیگه ای رو تجربه کنه اما میدونم با هر یک از این برخورد ها یه تیکه از وجودش خراش بر میداره و سرانجام این زخم ها یه روزی سر باز میکنن. اون موقع است که اسم همون پسربچه ی مظلوم و بی دفاع دیروز رو میذاریم انگل جامعه و بذهکار اجتماعی....
    همیشه با خودم درگیرم که آیا باید مثل اکثر جامعه و اون دوستم دیدن این صحنه ها برامون عادی بشه؟اصلا من به عنوان یه آدم معمولی چیکار میتونم براشون بکنم؟البته به جز دلسوزی و ترحم.
    در آخر هم ما با خرید یک جفت کفش،خوشحال و خندان برگشتیم اما نگاه اون پسر بچه هنوز جلوی چشمم هست.......
  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • یک پری
    • پنجشنبه ۳ مهر ۹۳
    gahneveshtha@yahoo.com
    آرشیو مطالب