۸ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

زندگی ادامه داره،خب؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • جمعه ۳۰ تیر ۹۶

    -

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۶

    share your best moments

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • چهارشنبه ۲۸ تیر ۹۶

    painful signs

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • شنبه ۲۴ تیر ۹۶

    امشب به تاریخ 21تیر

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • چهارشنبه ۲۱ تیر ۹۶

    سیرت را به یاد آر، پشم زدنی است!

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۶

    اولین افتادگی زندگی!

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یک پری
    • يكشنبه ۱۱ تیر ۹۶

    so close, no matter how far

    اول این دو تا سر فصل از کتاب والایش امیر مهرانی رو بخونید.

    خب،حالا با یه آمادگی ذهنی میریم جلو.

    من تنهایی رو درک کردم.باهاش هم خونه شدم، دردش رو فهمیدم.

    تعطیلات طولانی میومد، همه ی بچه ها میرفتن خونه، اما من می موندم خوابگاه، حالا یا به خاطر کلاس بود یا به خاطر کار یا پروژه و ....

    اما چند باری هم بود که هیچ کدوم از اینا نبود، من خودم انتخاب می کردم که تنها بمونم.

    اون اوایل حرص می زدم تا تنها باشم، تنها بودن برام مثل یه شرایط آرمانی شده بود.

    خب کم کم این تنهایی ها رو چشیدم،اولش که همه جا توی سکوت محض فرو می رفت یه نفس راحت می کشیدم، اما بعد از یکی دو روز کلافه و سردرگم می شدم، از کارهای عادی خسته می شدم و همش دنبال مطلع شدن از محیط بیرون بودم. گاهی هم فکر پیگیری حال یه نفر خاص دیوونه ام می کرد.

    تا دوباره اوضاع عادی می شد و دور و برم شلوغ و من دنبال تنهایی می دویدم.

    این سیکل معیوب توی این چند سال تکرار شد و تکرار شد تا یه جایی فهمیدم که نه یه چیزی این وسط غلطه.

    توی راهروی درمونگاه نشسته بودم و از سر بیکاری داشتم توی گوشیم دنبال کتاب می گشتم.حوصله ی کتاب های توی فیدیبو رو نداشتم، یاد کتاب والایش امیر مهرانی افتادم،خیلی وقت بود دانلود کرده بودمش اما نگاهش نکرده بودم.

    این دو تا تیتر توجهم رو جلب کرد.

    خوندمشون،نزدیکی عجیبی رو بهش احساس کردم.

    یه کم به گذشته نگاه کردم،سیر عجیبی رو طی کرده بودم، منی که همیشه تنهایی برام آرزو بود،این اواخر دیگه حاضر بودم گرسنه بمونم اما تنها غذا نخورم!

    من تنهایی رو با رگ و خون حس کردم، دردش رو فهمیدم، باهاش دست و پنجه نرم کردم اما نمردم، دردش منو ساخت.

    توی ادامه ی زندگیم ممکنه بازم تنها بمونم،خواسته یا ناخواسته،دیگه ازش 

    نمی ترسم، دیگه لذت هم نمی برم حتی ازش.

    فقط به چشم یه موقعیت گذرا بهش نگاه می کنم.

    برخلاف تصورات قبلی ام میدونم که آدم تنها زندگی کردن نیستم،آدم توی شلوغی زندگی کردن هم نیستم البته.

    ایده آل ترین حالت رو برای خودم شناختم و سعی می کنم برای دوست داشتن و دوست داشته شدن به خودم فرصت بدم :)


    پ.ن 1: تصمیمم رو گرفتم، می خوام برای یک سال بشم دختر خونه:))

    بعد از 4 سال زندگی مستقل، این تغییر برام سخته.خیلی هم سخت.

    از همه بدتر برگشت به شهری که در حد مرگ ازش متنفری.

    اما همه ی این ها موقتیه،همینه که بهم امید میده.

    پ.ن 2: عنوان از : (Nothing else matters (metallica

  • ۳ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • یک پری
    • سه شنبه ۶ تیر ۹۶
    gahneveshtha@yahoo.com
    آرشیو مطالب