بعد از چندین بار خاموش کردن آلارم موبایلم بالاخره تصمیم می گیرم از تخت دل بکنم.پنجره را باز می کنم تا هوای اتاق عوض شود.

نم باران زده است،کلاغ ها قارقار می کنند،رنگ زرد برگ ها چشمم را می زند و خرمالوها با ناز به من چشمک می زنند.

باز کردن پنجره همانا و هجوم سیل خاطرات همان.به روی خودم نمی آورم.نمی خواهم خاطرات پاییز لعنتی سال قبل برایم مرور شود.

اما این هوا کار خودش را کرده است،دیگر نمی شود جلوی این سیل را گرفت.

پشت میز رو به روی پنجره می نشینم،برای خودم چای می ریزم و لقمه درست می کنم،گوشم صدای شاد آهنگ اتاق بغلی را می شنود اما در ذهنم سعی می کنم صدای حرف زدن و خندیدن تو را تصور کنم.بعد از گذشت یک سال چه صدای واضحی است!

من همچنان لیوان های چای را به دنبال هم سر می کشم،اما گرم نمی شوم.کلاغ ها همچنان قار قار می کنند و تو همچنان می خندی.

چه کسی یادش می رود آن پاییز لعنتی را؟!اما هیچ کس مثل من تلخی آن را لمس نکرد.هیچ کس مثل من از این هوا متنفر نشد......

قوری چای خالی می شود،صدای آهنگ قطع می شود و کلاغ ها هم دیگر قارقار نمی کنند.

می روم استاتیک بخوانم،اما مگر صدای خنده هایت می گذارد.......؟