ساعت 8 صبح داشتم از کوچه ای رد می شدم که یکی از رفتگرهای محترم شهرداری رو دیدم که نشسته توی کوچه روی زمین و با یه لبخند قشنگ داره نون و پنیر و چایی می خوره،اون قدر آرامشش جذبم کرد که دلم خواست می رفتم پیشش میشستم و می گفتم یه لقمه هم برای من میگیری؟

همچین حسی رو یک بار دیگه هم تجربه کردم.داشتم از ضلع شمال شرقی میدون ونک رد می شدم و طبق معمول هم دیرم شده بود و تقریبا به حالت دو بودم.چشمم افتاد به پسری که روی یکی از نیمکت های سنگی نشسته بود و داشت سیگار می کشید و به مردمی که در حال رد شدن بودند نگاه می کرد.یه بی خیالی عجیبی توی حالتش بود.قطعا اگر می رفتم کنارش میشستم می زد روی شونه ام و می گفت بیخیال رفیق حالا 10 دقیقه هم دیر برسی به جایی بر نمیخوره. :-D